روایت رویا حشمتی: ما به مقاومتمان ادامه میدهیم
رویا حشمتی؛ روایت شلاق بر تن زنی که با دامن و پیراهن قرمز قدم میزد
روایت یک زن ایرانی از شلاق خوردن برای سرپیچی از حجاب اجباری واکنشهای گستردهای برانگیخته است.
مازیار طاطایی، وکیل رویا حشمتی، به روزنامه شرق گفته است که او «یک اردیبهشت با حضور شبانه ضابطان در منزلش، بازداشت و تلفن همراه و لپتاپش هم توقیف شد و ۱۱ روز را در بازداشت گذراند.»
به گفته این وکیل دادگستری خانم حشمتی اول در شعبه ۱۰۹۱ مجتمع قضایی ارشاد به ۱۳ سال و ۹ حبس، پرداخت ۱۱ میلیون و ۲۵۰ هزارتومان جزای نقدی و تحمل ۱۴۸ضربه شلاق محکوم کرده بود. اما پس از اعتراض به این حکم، مجازات یک میلیون و ۲۵۰ هزار تومان جزای نقدی و ۷۴ ضربه شلاق برای او نهایی شد.
روایت رویا حشمتی از شلاق خوردنش پس از بازنشر از سوی سپیده رشنو، نویسنده مخالف حجاب اجباری، بارها دستبهدست شده است.
بنا به آنچه رویا حشمتی گفته ماموران امنیتی با اصرار تلاش کردهاند هنگام شلاق زدن روسری بر سرش کنند، اما او همچنان از پذیرش حجاب اجباری سر باز میزند و ضمن تحمل شلاق یکی از سرودهای جنبش «زن، زندگی، آزادی» را میخواند.
بسیاری شجاعت خانم حشمتی را ستایش کردهاند. اجرای مجازات شلاق برای استفاده از پوشش دلخواه خشم بسیاری را برانگیخته است.
رویا حشمتی روایت خود را در کنار عکسی از سارینا اسماعیلزاده همرسانی کرد. سارینا اسماعیلزاده دختر نوجوانی بود که دغدغههای اجتماعی خود را منتشر میکرد و یک کانال یوتیوب هم داشت. سارینا در جریان اعتراضات ۱۴۰۱ کشته شد.
میزان، خبرگزاری قوه قضاییه ایران، ضمن تایید محکومیت و اجرای حکم شلاق رویا حشمتی آن را «مطابق قانون» دانسته و نوشته است که خانم حشمتی «با انجام رفتارهای خارج از شئونات سعی بر تحت تاثیر قرار دادن فضا در هنگام اجرای حکم داشت.»
خبرگزاری قوه قضاییه ایران گفته خانم محتشمی «با وضعیت بسیار زننده در خیابانهای شهر تهران» قدم میزده است.
این خبرگزاری همچنین گفته که او با «وصل شدن به یک جریان سازمانیافته در خارج از کشور و دریافت مبالغی، در ساعات مشخص در مکانهای پر رفت و آمد به ترویج اباحهگری» میپرداخته است.
اتهامهای دریافت پول از خارج در ازای حضور بدون حجاب در خیابان بارها بدون ارائه مستندی از طرف مقامهای جمهوری اسلامی تکرار شده است. مشخص نیست چه کسی و از چه طریقی این پولهای ادعایی را میپردازد.
روایت رویا حشمتی: ما به مقاومتمان ادامه میدهیم
«امروز صبح از اجرای احکام تماس گرفتن برای اجرای حکم ۷۴ ضربه شلاقم. با وکیلم تماس گرفتم و با هم رفتیم دادسرای ناحیه ۷.
از گیت ورودی که رد شدیم حجابم رو برداشتم. وارد سالن شدیم. صدای فریاد و ضجهی زنی از راهپله میاومد که داشتن میبردنش پایین. شاید داشتن میبردنش برای اجرای حکم…
وکیلم گفت رویا جان دوباره بهش فکر کن. اثراتی که شلاق میذاره تا مدتها میمونه باهات.
رفتیم شعبهی ۱ اجرای احکام. کارمند شعبه گفت روسریت رو سرت کن که دردسر نشه. آروم و محترمانه بهش گفتم اومدم بابت همین شلاقم رو بزنید، سر نمیکنم.
تماس گرفتن و مامور اجرای حکم اومد بالا. گفت حجابت رو سرت کن و دنبالم بیا. گفتم سر نمیکنم. گفت نمیکنی؟! جوری شلاقت رو بزنم که بفهمی کجایی. برات یه پروندهی جدید هم باز میکنم هفتاد و چهارتای دیگهم مهمونمون باشی. باز سر نکردم.
رفتیم پایین چند تا پسر رو بابت شرب خمر آورده بودن. مرد با تحکم تکرار کرد مگه نمیگم سر کن؟ نکردم. دو تا زن چادری اومدن و روسری رو کشیدن رو سرم. باز درش آوردم و این کار چند بار تکرار شد. بهم از پشت دستبند زدن و روسری رو کشیدن رو سرم.
از همون پلههایی که زن رو برده بودن رفتیم طبقهی زیر همکف. یه اتاقک بود ته پارکینگ. قاضی و مامور اجرای حکم و زن چادری کنارم وایساده بودن. زن خیلی واضح متاثر بود. چند باری آه کشید و گفت میدونم. میدونم.
قاضی معمم به روم خندید. یاد مرد خنزر پنزری بوف کور افتادم. روم رو ازش برگردوندم.
در آهنی رو باز کردن. دیوارای اتاق سیمانی بود. یه تخت ته اتاقک بود که دستبند و پابند آهنی به دو طرفش جوش خورده بود. یه وسیلهی آهنی شبیه پایهی بوم نقاشی بزرگ با جای دستبند و پابند آهنیِ زنگ زده وسط اتاق، و یه صندلی و میز کوچیک، که روی میز پر از شلاق بود هم پشت در بود. یه اتاق شکنجهی قرونوسطاییِ تمامعیار.
قاضی پرسید خانم حالت خوبه؟ مشکلی نداری؟ انگار که وجود نداره. جوابش رو ندادم. گفت خانم با شمام! باز جواب ندادم. مرد مامور اجرای حکم گفت پالتوت رو در بیار و رو تخت دراز بکش. پالتو و روسریم رو از پایهی بوم شکنجه آویزون کردم. گفت روسریت رو سر کن! گفتم نمیکنم. قرآنت رو بذار زیر بغلت و بزن. و روی تخت دراز کشیدم. زن اومد و گفت خواهش میکنم لجبازی نکن. شال رو آورد و کشید رو سرم.
مرد از بین دستهی شلاقهایی که پشت در بود یه شلاق چرم مشکی رو برداشت، دو دور پیچوند دور دستش و اومد سمت تخت.
قاضی گفت خیلی محکم نزن. مرد شروع کرد به زدن. شونههام. کتفم. پشتم. باسنم. رونم. ساق پام. باز از نو. تعداد ضربهها رو نشمردم.
زیر لب میخوندم به نام زن، به نام زندگی، دریده شد لباس بردگی، شب سیاه ما سحر شود، تمام تازیانهها تبر شود…
تموم شد. اومدیم بیرون. نذاشتم فکر کنن حتی دردم اومده. حقیرتر از این حرفان. رفتیم بالا پیش قاضی اجرای حکم. مامور زن پشت سرم میاومد و مراقب بود روسری از سرم نیفته. دم درِ شعبه روسریم رو انداختم. زن گفت خواهش میکنم سرت کن. سرم نکردم و باز کشید رو سرم. توی اتاق قاضی، قاضی گفت ما خودمون خوشحال نیستیم از این قضیه، ولی حکمه و باید اجرا بشه. جوابش رو ندادم. گفت اگر میخواید طور دیگهای زندگی کنید میتونید خارج از کشور باشید. گفتم این کشور برای همهست. گفت بله ولی باید قانون رو رعایت کرد. گفتم قانون کار خودش رو بکنه، ما به مقاومتمون ادامه میدیم.
از اتاق اومدیم بیرون و روسریم رو درآوردم.»
بی بی سی