روایت ابوالفضل قدیانی، مهدی محمودیان و رضا خندان از حمله اسرائيل به زندان اوین

زندانیان سپر انسانی میان دو رژیم جنایتکار

با آغاز حمله اسراییل به ایران، توسط زندانیان سیاسی و فعالین حقوق بشر چه از داخل و چه از بیرون زندان بارها و بارها از طریق مراجع مختلف به مسئولین زندان، دستگاه‌های حکومتی و قضائی هشدار داده شد که در شرایط جنگی، جان زندانیان در خطر جدی قرار دارد. اما همه این هشدارها بجز واکنش‌های تهدیدآمیز و اعمال محدودیت‌های بیشتر، هیچ پاسخی دریافت نکرد.

از یک‌سو ایران زیر حمله‌ از سوی دولت نتانیاهو بود که توسط دیوان کیفری بین‌المللی متهم به «جنایت‌ جنگی» شده است و از سوی دیگر جمهوری اسلامی که او هم از سوی حقوق‌دان‌های سازمان ملل در سرکوب جنبش «زن، زندگی، آزادی» به «جنایت علیه بشریت» متهم شده، در شرایط جنگی زندانیان را در زندان نگه داشت.

تعدادی از زندانیان سیاسی پیشنهاد دادند که با توجه به کینه و خصومتی که حکومت نسبت به زندانیان سیاسی دارد، دست‌کم زندانیان مالی و کسانی که وثیقه‌های کافی و شرایط مرخصی را دارند، آزاد شوند تا جان آن‌ها حفظ شود. به این ترتیب حدود ۸۰ درصد زندانیان آزاد می‌شدند. اما حکومت جمهوری اسلامی، مانند دیگر جنایتکار منطقه، هیچ ارزشی برای جان انسان‌ها قائل نبوده و از زندانیان به عنوان «سپر انسانی» بهره برد.

در حالی که بیش از نیمی از زندانیان اوین از مرخصی ماهانه استفاده می‌کردند و تعداد زیادی نیز وثیقه‌های کافی داشتند، نه تنها هیچ اقدام مثبتی صورت نگرفت بلکه با افزایش محدودیت‌ها و سرکوب‌ها، امنیت و جان زندانیان را به خطر جدی‌تر انداختند.

اما آنچه نباید می‌افتاد، رخ داد. اسرائیل خط قرمزهای انسانی را شکست و دست به عملی زد که در تاریخ جهان نمونه‌های اندکی دارد. نزدیک ظهر روز دوشنبه، زندان اوین با صدای چند انفجار پیاپی لرزید. دو یا سه انفجار نزدیک بند ۴ رخ داد و هنگامی که زندانیان از درب بند بیرون آمدند، مشاهده کردند که بهداری در چند متری بند در حال سوختن است و انبار کالاهای غذایی و بهداشتی زندان تخریب شده است. عده‌ای از زندانیان برای کمک به مجروحان وارد بهداری شدند و تعدادی از کشته‌شدگان و زخمی‌ها را خارج کردند.

همزمان، بند امنیتی زندان که ده‌ها زندانی را در سلول‌های انفرادی مخوف خود جای داده بود، دچار آسیب شد. درها باز شدند و زندانیان و ماموران امنیتی با چهره‌های وحشت‌زده از بند خارج شدند. تا حدود ساعت ۲ بعد از ظهر، در حضور اندک مامورین زندان و نیروهای امنیتی، پیکر حدود ۱۵ تا ۲۰ نفر از پرسنل بهداری زندان، زندانیان، کارکنان انبار و برخی از نگهبانان و ماموران بند ۲۰۹ توسط زندانیان از زیر آوار خارج شدند.

یکی از مجروحین سرکار خانم دکتر مکارم، متخصص عفونی، بود که به صورت داوطلبانه هفته‌ای یک روز به زندانیان خدمت می‌رساند. متاسفانه، ایشان به دلیل جراحات وارده، یکی از دست‌ها و یکی از پاهای خود را از دست داد.

حدود ساعت ۲ بعدازظهر، نیروهای امنیتی و وزارت اطلاعات سپاه که از شوک اولیه خارج شده بودند، با رفتار سرکوبگرانه خود، سر اسلحه‌ها را به سمت سینه و پیشانی زندانیانی که در حال امدادرسانی بودند گرفتند. در حالی که هنوز احتمال حمله دوباره رژیم اسرائیل وجود داشت، زندانیان بند ۴ به داخل بند هدایت و درها قفل شد. آب در بند قطع شد و برق برخی قسمت‌ها نیز قطع بود.

زندانیان، با شوک هدف اسراییل قرار گرفتن، اضطراب حمله دوباره به اوین، گرسنه و تشنه در بند تخریب‌شده ۴ سرگردان بودند. کم‌کم مشخص شد که به‌دلیل تخریب سر در زندان و سربازخانه، ده‌ها نفر از سربازان وظیفه که عمدتا جوانان ۱۸ تا ۲۰ ساله بودند، کشته شده‌اند. همچنین ساختمان ملاقات زندان که زندانیان و خانواده‌هایشان در آن حضور داشتند، مورد اصابت قرار گرفته و تعدادی از زندانیان و خانواده‌هایشان کشته و زخمی شدند.

به تدریج، در اطراف و پشت در بند ۴، تعداد نیروهای سرکوبگر افزایش یافتند. حدود ساعت ۵ بعد از ظهر، با ادبیات خشن به زندانیان هشدار داده شد که فقط ۱۰ دقیقه فرصت دارند وگرنه به سمت آن‌ها شلیک خواهد شد. گویا قرار بود کاری که اسرائیل نتوانست انجام دهد، توسط سرکوبگران جمهوری اسلامی انجام شود.

معلوم نبود مقصد کجاست، تنها به زندانیان گفته می‌شد آماده حرکت باشند. نهایتا مسئولین زندان رسیدند و گفتند که باید با همراه داشتن یک ساک دستی از زندان خارج شویم. اما ورودی بند ویران شده بود و امکان عبور وجود نداشت. در نتیجه دیوار پشت بند شکسته شد و با اسلحه‌های نشانه رفته، چند تن از زندانیان از بیرون زندان به شدت تهدید شدند.

زندانیان تا حدود ساعت ۸ شب توسط نیروهای نظامی و انتظامی، دو به دو زنجیر شدند. حدود ۵۵۰ نفر زندانی، که بیش از ۵۰ نفر از آنها بیمارانی با بیماری‌های حاد مانند سرطان و محتاج دیالیز بودند، با حداقل وسایل و دست و پاهای زنجیر شده به صف شدند.

لحظات بسیار سخت و دردناکی بود؛ در حالی که از ظهر استرس و نگرانی جان زندانیان را فرا گرفته بود، اکنون در وضعیتی قرار گرفتیم که برخی از ما آرزو می‌کردند کاش توسط بمب اسرائیل کشته می‌شدند، اما دست سرکوبگران داخلی، کرامت انسانی ما را پایمال کرد.

ده‌ها اسلحه به سمت زندانیان نشانه رفته بود. هرچند برخی از مسئولین زندان در حد توانشان به زندانیان کمک می‌کردند، اما اکثریت نیروهای انتظامی و امنیتی پرخاشگر و بی‌تفاوت بودند و رئیس زندان که پیگیر کشته‌های سربازان وظیفه و ده‌ها همکار اداری خود بود، عملا هیچ‌کاره بود.

در تونل وحشت، با دست و پاهای بسته و کیسه‌هایی بر دوش، روی خرابه‌ها در صفی طولانی حرکت کردیم. برخی به زمین می‌افتادند، وسایلشان ریخته می‌شد. هوا تاریک بود و صدای ماشین‌آلات ساختمانی همه جا را پر کرده بود. ناگهان مامورین دست به آسمان بردند و هر کدام به گوشه‌ای خزیدند، اما زندانیان بی‌پناه ماندند. سمت راست ما ده‌ها جنازه در کیسه‌ها قرار داشت و هر لحظه بر تعداد آنها افزوده می‌شد.

مسیر معمول که در شرایط عادی در حالت پیاده پنج دقیقه است، با این وضعیت، در تاریکی و تحت فشار اسلحه، دو ساعت طول کشید تا به اتوبوس‌هایی که قرار بود ما را به ناکجا آباد منتقل کنند، رسیدیم.

در جریان انتقال زندانیان سیاسی از زندان اوین به زندان تهران بزرگ، درگیری میان نیروهای انتظامی و امنیتی بود. در لحظه‌ای که ماموران امنیتی تلاش داشتند آقای دکتر احمدرضا جلالی، زندانی دوتابعیتی، را از صف سایر زندانیان جدا کنند، با مخالفت نیروهای انتظامی مستقر مواجه شدند. این اختلاف به تنشی شدید میان دو نهاد انجامید و در مقطعی نیروهای دو طرف اسلحه‌های خود را به سمت یکدیگر نشانه رفتند. در نهایت، آقای جلالی در صف باقی ماند و همراه سایر زندانیان به تیپ ۲ زندان تهران بزرگ منتقل شد. با این حال، بلافاصله پس از ورود به زندان، ایشان با شتاب از دیگران جدا شده و به مکانی نامعلوم منتقل شدند.

بسیاری از ما به‌دلیل خستگی، حتی وسایل اندک خود را نیز در راه از دست دادیم. حدود ساعت ۱۰ شب سوار اتوبوس شدیم و با اسکورت ده‌ها ماشین و موتور نظامی و انتظامی به سمت زندان تهران بزرگ راهی شدیم.

حدود ساعت ۱ بامداد به بند متادونی‌های زندان تهران بزرگ یعنی سالن ۹ تیپ ۲ رسیدیم. در بدو ورود به هر نفر یک تکه سیب‌زمینی و یک عدد تخم‌مرغ دادند. سپس رئیس بند با لحنی آمرانه به زندانیان تشنه و گرسنه گفت ساعت ۶ صبح باید به هواخوری بروند تا برای آمارگیری آماده شوند که این خواسته با واکنش زندانیان مواجه شد و نهایتا رییس بند منصرف شد.

در سالن متادونی، به جز ۲۴ تخت فلزی ۳ طبقه، چند یخچال و فرش‌های پاره، تقریبا هیچ امکانات دیگری نبود. ۱۶۲ نفر وارد سالن شدند، اما فقط ۷۰ تخت موجود بود و ۳ اتاق ۳۶ متری که باید در آن می‌خوابیدند. بدون آب و گرسنه، بسیاری که ساعت‌ها فقط یک تکه سیب‌زمینی و تخم‌مرغ در دست داشتند، چیزی نخورده بودند. در شب‌های اول، به‌دلیل کمبود جا، برخی حتی نتوانستند بخوابند و مجبور بودند تا صبح راه بروند یا جای خود را عوض کنند.

حشرات ریز و درشت شامل ساس، سوسک، مورچه، مگس و… و همچنین رطوبت شدید به دلیل کولرهای آبی و گرمای بسیار بالا، خواب و آرامش را از زندانیان سلب کرده بود. آب نیز متعفن و شور بود و مزه‌ای شبیه به آب مرداب داشت.

فروشگاه زندان فقط وسایل اندکی داشت و با وجود وعده تامین وسایل اولیه، زندانیان حتی از خرید پتو و متکا محروم بودند. تلفن‌ها تنها با اصرار، و آن‌هم برخی مواقع وصل می‌شد که خود از لطف مسئولین زندان بود که می‌گفتند ساعت‌ها با نهادهای بالادستی چانه‌زنی کرده‌اند.

نمی‌دانم چند نفر در جهان شاهد چنین جنایت جنگی و توحشی بوده‌اند که همزمان قربانی حمله نظامی خارجی و خشونت سرکوبگران داخلی باشند. اطمینان داریم که بسیاری از ما، تجربیات شخصی‌مان را در آینده نزدیک و دور روایت خواهیم کرد.

لحظاتی را از نزدیک دیدیم که نفس کشیدن در میان آتش و دود و انفجار، خود به یک رویا تبدیل شده بود. زمانی که صدای جنگنده‌ها و بمب‌ها همچون کابوسی بی‌پایان بر سر ما فرود می‌آمد، زنده ماندن تنها آرزویی دست‌نیافتنی بود. هر لحظه ممکن بود صدای انفجاری دیگر، جان هر یک از ما را بگیرد.

اما درست زمانی که به سختی و با تمام وجود برای بقا مقاومت کردیم، درست چند ساعت بعد، وحشی‌گری سرکوبگران داخلی، ما را به آستانه مرگ رساند. آنان که باید حافظ امنیت و جان ما می‌بودند، خود بدل به خطر و تهدیدی بزرگ‌تر شدند. به‌جای تسکین درد ما و پذیرش مسئولیت، خودشان به یک تهدید بزرگ تبدیل شدند که بسیاری آرزو می‌کردند در بمباران مرده بودند و این تحقیر و زجر را از نیروهایی که مسئولیت امنیت ما را داشتند نمی‌دیدند.

چه روزهای سیاه و سختی را دیدیم.

کسی که به جای صلح، بر طبل جنگ می‌کوبید و برای جهانیان رجز می‌خواند و خود را ولی امر مسلمین می‌دانست در عمق زمین و پشت دیوارهای امن، به دور از هر خطری پناه گرفته بود؛ و ما، کسانی که سال‌ها هشدار دادیم و فریاد زدیم که این سیاست‌ها برای کشور و مردم ویران‌گر است امروز با دست و پایی بسته جان‌مان میان چنگال وحوش خارجی و شکنجه‌گران داخلی، دست به دست می‌شود.

اینجا، میان دو خطر، ما اسیر و قربانی بودیم، قربانی سیاست‌هایی که زندگی و کرامت انسانی‌مان را به بازی گرفته‌بود.

آه اسماعیل

چه روزهایی را دیدیم…

ابوالفضل قدیانی، مهدی محمودیان
۱۰ تیرماه / زندان تهران بزرگ


گزارش یک جنایت: روایت رضا خندان از حمله اسرائیل به زندان اوین و انتقال به زندان تهران بزرگ

پس از آغاز جنگ، همسرم نسرین ستوده متنی را در اختیارم گذاشت که حاوی مصوبه‌ای بود که در سال ۱۳۶۵، شورای عالی قضایی با هدف تامین امنیت زندانیان، آن را به تصویب رسانده بود. بر اساس این مصوبه کلیه‌ی زندانیان مناطق جنگی بی‌درنگ باید آزاد شوند. فردای آن‌روز طی نامه‌ای به رییس قوه قضاییه خواستار آزادی زندانیان شدم. عده‌ی دیگری از هم‌بندیانم نیز با استناد به این مصوبه، درخواست آزادی زندانیان را کردند و بر اجرای قانون تاکید کردند.

دو روز بعد به اتفاق هم‌بندیانم با سماجت و پافشاری موفق شدیم با رییس زندان، نماینده‌ی دادستان و برخی از مدیران زندان نشستی برگزار و تمام مشکلات و خطرات احتمالی پیش‌رو را با آن‌ها در میان گذاشته و بر اجرای مصوبه‌ی فوق پافشاری کردیم. ما تمام احتمالات حمله‌ی هوایی به زندان اوین و حتی اطراف آن را پیش بینی و با جزییات کامل توضیح دادیم. اما کوچک‌ترین اقدامی در خصوص آزادی زندانیان صورت نگرفت و روز دوشنبه دوم تیرماه، زندان اوین مورد حمله قرار گرفت. ما گفته بودیم که در صورت حمله، چنانچه خود بندها نیز مستقیما مورد حمله قرار نگیرند، تبعات آن، ترکش، قطعی آب، برق، گاز و نشت آن و خفگی ناشی از دود انفجار و سوختن ساختمان ها و خودروها، زندانیان را تهدید خواهد کرد. مسئول کشته شدن این همه زندانی، پرسنل و غیره، مقامات زندان، سازمان زندان ها و شخص رییس قوه قضاییه است که آگاهانه قانون را زیر پا گذاشته و این فاجعه ی بزرگ را رقم زدند. زندانیان کشته شده افرادی بودند که در محوطه ی زندان و یا در محیط های اداری کار می کردند.

اما من می خواهم از فاجعه ی دیگری پرده بردارم که پس از حمله ی هوایی صورت گرفت.

در ساعات پایانی شب ناگهان اعلام کردند که زندانیان اوین باید هر چه سریع تر به زندان تهران بزرگ منتقل شوند. در برخی از بندها مقصد را هم اعلام نکرده بودند. زندانیان طی سال ها زندگی در زندان، با صرف هزینه های سرسام آور توسط خانواده ها ذره ذره امکاناتی برای زیستی حداقلی در زندان فراهم کرده بودند که جابجایی آن‌ها در آن شرایط غیر‌ممکن بود. ارزش این لوازم شخصی و عمومی به میلیاردها تومان می‌رسد. در آن شب شخص فرزادی و حیات الغیب (مدیر زندان اوین و رییس اداره کل زندان‌های استان تهران) در مقابل بند با پشتیبانی نیروهای مسلحی که سلاح‌هایشان را به سمت سینه‌ی ما نشانه رفته بودند، دستور بستن زندانیان را دو به دو با دستبند و پابند به همدیگر داده بودند. در بند ما هیچ‌یک از زندانیان مجروح به بیمارستان منتقل نشدند. چه مجروحان جزیی و چه مجروحان‌ بدحال. آن‌ها به جای ایجاد آرامش و امنیت و التیام دادن به زندانیان‌، آن ها را دو به دو غل و زنجیر کردند. هر کدام از ما تنها یک دست آزاد داشتیم. با این یک دست باید چندین کیسه‌ی بزرگ و بسته‌های دیگر را تا پای ماشین حمل می‌کردیم. که در فاصله‌ی بسیار دوری پارک شده بودند. این‌ها تنها بخشی از لوازم ما بود و اسباب سنگین مثل یخچال و لوازم آشپزخانه و مواد غذایی و… زندانیان در آنجا دفن‌ شده‌اند.

ساعت سه نیمه‌شب بود که خود را پای ماشین رساندیم. یکی از کیسه‌های بزرگ‌ام را در بین راه رها کردم، چرا که امکان جابجا کردن وسایل‌ام را با یک دست نداشتم. آن‌ها برای تامین نیازهای بسیار ضروری زندانیان عاجز بودند، اما ظرف یکی دو ساعت هزاران دستبند و پابند و سایر لوازم سرکوب را شبانه فراهم کرده بودند.

در بلندای تپه‌ای که بند هفت و هشت بر روی آن‌ها بنا شده‌اند و مشرف به شهر تهران است، کنار اتوبوس‌ها ایستاده بودیم که حمله‌ی هوایی شبانه و شلیک بی‌امان ضد‌هوایی‌ها آغاز شد. وحشت همه را فرا گرفت. بسته بودن دست و پای زندانیان به همدیگر، امکان حرکت سریع و پناه‌گرفتن را غیر‌ممکن کرده بود.

من مجبور بودم علاوه بر لوازم ضروری خود، لوازم هم بندی‌ام را که در مرخصی به سر می‌برد و هم‌چنین کیسه‌ای که بخشی از لوازم عمومی اتاق را در آن ریخته بودم، با خود حمل کنم. کیسه‌ها بسیار بزرگ و سنگین بودند. پس از این‌که کیسه‌ی سوم را در میانه‌ی راه رها کردم، با یک دست دو کیسه‌ی سنگین را هم‌زمان با خود جابجا می‌کردم، در حالی‌که دست و پایم به دست و پای همبندی‌ام بسته شده بود، و با هر حرکت هر کدام از ما، آن دیگری تعادل‌اش را از دست می‌داد و زخم پاهایمان از محل پابند عمیق‌تر می‌شد‌.

اتوبوس ما در داخل زندان پنچر شد. به دلیل تخریب مسیر اصلی، اتوبوس از مسیری عبور می کرد که محل جمع‌آوری زباله‌های زندان بود. وسط زباله‌دانی زندان گفتند که باید ماشین‌تان را عوض کنید. با هر بدبختی و به بهای پخش و پال شدن چند‌باره‌ی کیسه‌هایمان، چندین بار به سختی جابجا شدیم. برای چند‌ثانیه بوی گند زباله‌دانی زندان را نمی‌شود تحمل کرد، اما ما حدود یک ساعت در آنجا ماندیم.

چهار صبح بود که از زباله‌دانی به سمت زندان تهران بزرگ حرکت کردیم. لحظه‌ی گذشتن از کنار در اصلی زندان که کاملا از بین رفته بود ، به دوست و همبندی عزیزم، رضا ولی زاده که حالا هم‌زنجیر هم شده بودیم، گفتم که فکر می‌کنم اوین به تاریخ پیوست و کرکسان برا‌ی تصرف این زمین ارزشمند و طلایی واقع در منطقه ی خوش آب و هوای شمال تهران به پرواز در آمده‌اند. زندانی که تاریخ‌اش سراسر شکنجه، تیرباران، اعدام و جنایت بوده است. نماد بی‌همتای خشونت و سرکوب. زندان اوین به پایان خود رسید، اما بازداشت، شکنجه، اعدام و… در زندان‌های ایران به پایان نرسیده است. تنها محل آن در حال تغییر کردن است.

دوستان عزیزم، تصمیم‌گیران جابجایی ما به طرزی که شرح‌اش رفت، با قراردادن ما در موقعیت حمله‌ی هوایی مرتکب جنایت جنگی شدند. وقتی کاروان اتوبوس‌های ما شبانه در بزرگ‌راه‌ها و جاده‌ها در حال حرکت بودند، بیم آن داشتیم که هر لحظه به ظن جابجایی نیرو به ده‌ها اتوبوس حامل زندانیان حمله شود. اتوبوس‌هایی که خودروهای نظامی و انتظامی، آن‌ها را اسکورت می‌کردند. ساعت سه بامداد است. چشم‌انداز بی‌انتهای تهران در تاریکی فرورفته است، در دور‌دست‌ها، جایی که ساعاتی دیگر باید در آنجا باشیم، آ‌تش ضدهوایی‌ها آسمان جنوب تهران را فرا گرفته‌اند. صف طویل زندانیان با دست‌ و پای بسته و وحشت زده با انبوهی از لوازم شخصی تشکیل شده است. با هر حرکت هر کدام از ما، آه از نهاد آن دیگری بلند می‌شود. نظامیان مسلح از کنار ما عبور می‌کنند و با تحقیر، خشونت کلامی و تهدید از کنارمان رد می‌شوند، سپس بر می‌گردند. صف انبوه زندانیان که حالا اسیر هم شده‌اند ما را یاد فیلم‌های آلمان نازی و اردوگاه‌های کار اجباری می‌اندازد. رفتاری که با ما شد در تاریخ نظیر نداشته است. زندانیانی که مورد حمله‌ی هوایی قرار گرفته، کشته، زخمی و یا روح‌شان آسیب دیده بود، به جای پناه داده شدن توسط حکومت کشورمان مورد بدترین خشونت‌ها و آزار و اذیت و تحقیر قرار گرفته بودند و کرامت انسانی‌مان در حال لگدمال شدن بود. ما به سوی آینده‌ای تیره و تار قدم بر می داشتیم، صدای زنجیرهایمان ناقوسی بود که روزهای سخت‌تری را نوید می‌داد. ما زندانی بودیم زندانی بی‌گناه، زندانی بی‌عدالتی. در چشم بر هم زدنی جنگ‌زده شدیم، ما سپر انسانی شدیم. سپس زندانبانان‌مان ما را به اسارت گرفتند. حالا دیگر ما اسیر جنگی هم شده بودیم.

و ما در تمام این مدت قربانی بودیم قربانی هوسرانی‌های حکومتی که تمام آرزوهای یک ملت را بر باد داد، حکومتی که می گفت: «ما در سوریه می‌جنگیم تا مجبور نشویم در خاک خود بجنگیم.»

به جرئت می‌توانم بگویم هیچ حکومتی در تاریخ چنین جفایی نسبت به فرزندان کشورش نکرده است. آن‌ها مرز وحشی گری، سرکوب و خشونت عریان را جابجا کردند. زندانیانی که ساعاتی قبل، آسیب‌دیدگان را نجات می‌دادند، حالا خود، هدف حمله‌ی نظامیان و مقامات شده بودند. با نشانه گرفتن مغزشان با اسلحه.

ساعت دو نیمه‌شب، مقابل بند هشت دستبند و پابند شدیم و هشت صبح بود که به زندان تهران بزرگ رسیدیم. مسیری که در حالت عادی یک‌ساعت و اندی طول می‌کشد، شش ساعت به طول انجامید. بیش از بیست و چهارساعت بود که نخوابیده بودیم و نه ساعت بود که حتی آب خوردن هم در اختیارمان نبود.

اکنون چند روزی است که وارد زندان جدید شده‌ایم. هنوز از شوک ناشی از بمباران و انتقال‌مان با آن شکل فجیع خارج نشده بودیم که جهنم زندان جدید، چهره‌ی زمخت خود را نشان داد. خشونت و ارعاب جلوتر از ما به مقصد رسیده بود و آماده‌ی پذیرایی از مهمانان جدید‌الورود خود بود. این حجم از آشفتگی و بی‌برنامگی و نبود بهداشت و ازدحام جمعیت همه‌ی ما را بهت زده کرده است. انبوهی از ساس‌، مگس و انواع حشرات موذی در داخل اتاق‌های مملو از زندانی، اجازه‌ی لحظه‌ای آرامش و آسایش را از ما سلب کرده است. آب زندان شور است و بویی شبیه آب مرداب دارد، آب بسته‌بندی در فروشگاه زندان بسیار کمیاب و شرایط را در روزهای داغ تابستان سخت‌تر کرده است. سالن‌های بند در حال عصیان و انفجارند. و هر لحظه با آغاز دوباره‌ی جنگ، این زندان تهران بزرگ است که احتمالا هدف حملات بعدی باشد و این بار نیز زندانیان سپر انسانی و تبلیغاتی خواهند بود و گوش مقامات همچنان ناشنواست.

در آخر مایل‌ام ادای احترامی کنم به پزشک زن متخصص بیماری‌های عفونی که هر دوشنبه سر ساعت در بندهای مختلف حضور می‌یافت و زندانیان را معاینه می‌کرد. چهاربار به خاطر درگیری ریه‌ام بر اثر آنفلوانزا در زندان وقت گذاشت. درمانش به خوبی پیش می‌رفت که دود ناشی از انفجار بدتر از قبل کرد. شنیدم که او به یاد پدر درگذشته‌اش تصمیم گرفته بود یک روز در هفته زندانیان را رایگان معاینه و مداوا کند. ابتدا خبر آمد که او نیز در انفجار بهداری مرکز که چسبیده به ساختمان مرکزی (اداری زندان) بود، به همراه گروهی از پرستاران و پزشکان و پرسنل بهداری کشته شده است. اما بعدا دوستانی که از نزدیک او را روی برانکارد دیده بودند گفتند که سخت زخمی شده است و اگر زنده بماند ممکن است دست و پایش را از دست بدهد.

• پی نوشت

پس از پیاده کردن ما در زندان تهران بزرگ راننده‌ی اتوبوس شرکت واحدی که ما را به زندان جدید آورده بود، تکه کاغذی را که هم‌بندی‌مان روی بسته‌اش چسبانده بود و در طول مسیر از روی کیسه کنده و برکف ماشین افتاده بود، پیدا می‌کند. اسم و شماره تلفنی روی آن نوشته شده بود. راننده‌ی شریف ما به آن شماره زنگ می‌زند و خبر سلامتی این هم‌بندی مان را به خانواده اش می‌دهد، بدون این‌که او را بشناسد. این را هم در آخر گفتم که بدانیم انسانیت و مهربانی صورت زیبای خود را میان انبوهی از سیاهی و خشونت و جنگ و نفرت نیز نشان میدهد.

رضا خندان

زندان تهران بزرگ – ۹ تیر ۱۴۰۴

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *