حجاب همچون درفش یک فرهنگ

یادداشت:

بیست و دو سال پیش از این، با سازماندهی آقای حسین لاجوردی نشستی در دانشگاه لندن برگزار شد که تا حدی موضوع به اختیار بود. در آن همایش من پژوهشی را که در باره حجاب انجام داده بودم به گونه مفصل طرح کردم. از آنجا که متن نوشته با برنامه قدیمی زرنگار و پیش از امکان فارسی نویسی در ویندوز تهیه شده بود، تبدیل آن به وُرد تا مدتها برایم میسر نشد. از همین رو کار را در پستوی آرشیو گذاشتم، که منجر به کنار رفتن آن شد. اکنون که باردیگر زنان آگاه و آزاده‌ی کشورمان کوشش خود علیه تحمیل حجاب را اوج داده‌اند، درست دیدم که با به روز کردن آن نوشته‌ی مفصل کنار آنها باشم. این کار در چند بخش است. در اینجا سرآغاز آن را منتشر می‌کنم. شاید اگر به حادثه‌ای برخورد نشود سایر بخشهای نوشته را پس از بازبینی و تبدیل منتشر کنم.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

حجاب همچون درفش یک فرهنگ

انقلاب بهمن، در سمتگیری عمده‌ی آن که با رهبری آیت‌الله خمینی مشخص میشود، شورش سنتگرایى و ارتجاع  بر سمتگیری مدرن جامعه‌‌‌ی معاصر ایران بود. مجموع نیروهای سکولار، هم مدافعان آزادی و دموکراسی و هم اقتدارگرایان، که با هدفی نوگرا به جنبش ضد پادشاهی  پیوسته بودند، خیلی زود یا سرکوب شدند و به کناره رانده شدند، یا ناچار به تمکین و سازش گشتند. از نیمه‌ی دوم سال ۵۷ برای بسیاری از اندیشه‌ورزان سیاسی آشکار ‌شد که ایران به سوی یک بحران ژرف پیش می‌رود. بحرانی که بیانگر نبرد فزاینده ی نیروی سنت‌ و بنیادگرایی دینی علیه جامعه و فرهنگ مدرن بود. اما تا امروز نیز همچنان بسیاری از نیروهای سکولار، از چپ تا لیبرال، انقلاب بهمن را یک تحول مثبت ارزیابی می‌کنند که پس از پیروزی دچار انحراف شد. چنین ادعایی را نمیتوان ثابت کرد مگر آن که جنبش بنیادگرای مذهبی  نیز حامل سمتگیری‌های مترقی تصور شود. اما این جنبش بنیادگرا، که بذر باورهای آن در طول سده‌ها بر خاک خشک مغز مقلدان پاشیده شده بود، خالص‌ترین ارتجاع سیاسی در مفهوم کامل کلمه بود و این خصلت را در جریان جنبش اعتراضی سال ۱۳۴۲ آشکار کرده بود. جاگیری این نیرو در جنبش اعتراضی سال ۴۲ همانند جاگیری آن در انقلاب بهمن بود، با این تفاوت که آنزمان اغلب نیروهای دموکرات و چپ به مرتجع بودن آن آگاه بودند، اما در انقلاب بهمن این شناخت، در نتیجه‌ی به هم خوردن توازن قوا بسود بنیاد گرایان و مواضع ضد اجنبی آنها متزلزل شد و برخی کم‌کم به تراشیدن جنبه‌های مثبت سیاسی برای آن جریان پرداختند.

 ***

پرسشی که تاکنون پاسخ قانع‌کننده‌ای نیافت این است که، چرا در حالیکه رهبری و شعار‌ها و نیروهای اصلی جنبش خمینیست مخالف  دموکراسی و جامعه‌ و فرهنگ نوین بودند، بخش عظیمی از نیروهای جامعه‌ی مدرن همچنان به آن انقلاب دل بسته بودند. چرا سیر منفی رویدادها به سوی احیای روبنای جامعه‌ی سنتی به روشنی دیده نمی‌شد و بر عکس برخی حتی از شکوفایی جمهوری اسلامی نام میبردند؟ یک فرضیه‌ این است که کمبود شناخت و فریب خوردن و نیز به هم خوردن توازن قوا بسود جنبش خمینی باعث آن بود. میتوان پذیرفت که چنین کمبود شناختی در نشناختن خطر ارتجاع مؤثر بوده است. اما، از نگاهی دیگر میتوان دید، درست همین نیروهای سکولار تمکین کرده مدعی مدعی بیشترین شناخت از همه‌ی روندهای تحول جامعه و جهان معاصر بودند و حتی میخواستند جهان و جامعه پیشرفته را تکامل بدهند. درست همین نیروها سایرین را به نشناختن نیازهای مردم و سمت تکامل جامعه متهم میکردند. بین ادعای از همه بیشتر دانستن و واقعیت از همه کمتر دریافتن تضادی است که لازم به شناخت آن است. این تضاد، از نگاه یک فرضیه، ناشی از ذوب شدگی نیروهای نامبرده در ایدئولوژی‌های اقتدارگرا و ایستا بوده است. جز نیروی محدود لیبرال دموکراسی برآمده از جنبش ملی، تمام دیگر نیروهای در میدان انقلاب نه شناختی از اهمیت قانون و قانونیت و دموکراسی داشتند و نه بینش اقتدار‌گرای آنها امکان دفاع از آزادی راستین را میداد. بسیاری از روشنفکران برجسته‌ که مدام از آزادی سخن میگفتند، به دلیل پیوند ندادن مدینه‌ی فاضله خود با دموکراسی و جامعه‌ی دموکرات مدرن به نوع خاصی از آزادی میرسیدند که آزادی در مفهوم واقعی آن نبود. اندیشه‌ای که دارای گرایش تند غرب‌پرهیزی یا غرب‌ستیزی بود، با ترکیب کردن کاپیتالیسم با دموکراسی و ساختن یک پدیده‌ی واحد از آنها، ناچار ضمن دفاع از دموکراسی در ایدئولوژی از آن فاصله میگرفت و در پی تفسیر خود از دموکراسی بود. یک نوع دموکراسی ناموجود که میتوانست سیال باشد و در برابر ارتجاع نابینا شود. اگر در انقلاب مشروطیت خواست دموکراسی با نگاه مثبت به تمدن همروزگار غرب به عنوان یک سرمشق پیوند داشت در دهه‌های چهل و پنجا و شصت نزد بخش بزرگی از نیروهای چپ و سکولارهای اقتدارگرا حرف از دموکراسی روی گرده‌ی انتقاد ژرف به فرهنگ غرب پیش میرفت و بدین علت دموکراسی آنها مبنای زمینی نداشت و تعریف شده نبود. از اینرو، جای دموکراسی و تجدد، یا بهتر است بگوییم جای تجدد دموکراتیک در میان نیروهای انقلاب بهمن بسی تنگ بود. حرف آزادی از منشورهای ایدئولوژیک که میگذشت میتوانست در محتوا مسخ شود و با استبداد به سازش برسد.

 ***

پس از انقلاب مشروطه، که با دفاع مشخص از خواست قانون و لغو استبداد میتوان آن را در روند اصلی‌اش خواست بنیاد نامید، ایران وارد دوران سیاست‌های معطوف به ایدئولوژی و دستگاه‌های عقیدتی منجمد شد. پس از دوران صفویه، برای پادشاهان و دولتهایشان اداره کشور و بهره‌برداری از آن مبنای سیاست شده بود. کشور بی دفاع گاو شیرده شاهان انیرانی شده بود. نگهداشتن کشور در چنگ خود و گسترش قلمرو خود و بدست آوردن سود و امتیاز از این کشورداری، انگیزه و شالوده اصلی در سیاست ورزی و اداره امور کشور بود. قاجارها فاتحان انیرانی ایران بودند نه خانه‌زادان فرهنگ ایران. برنامه‌ای برای ساختن کشور نداشتند. منافع خود را میخواستند و برای این منافع، آماده‌ی فروختن و ویران کردن کشور بودند. با شروع حکومت رضا شاه، دوران خیزش برای نوسازی و پیشرفت شروع شد. در همین دوران عصر سیاست مبتنی بر ایدئولوژی‌های بسته شروع شد. اگر قاجارها جز منافع خود سناریویی برای ساختن ایران نداشتند، حکومت رضا شاه تماماً در خدمت پیاده کردن یک سناریو برای بازسازی ایران بود. خوشبختانه سناریوی ناسیونالیستی دولت‌های این دوره، جز عنصر پادشاهی و دیکتاتوری، منطبق بر روند پیشرفت جامعه ما بود. این دوران بیست ساله‌ی پیش از جنگ اول جهانی یک انقلاب از بالا و به فرمان دوران بود. انقلابی بسود پیشرفت ایران و بهبود شرایط زندگی در کشور. درفش فرهنگی این سناریوی نوسازی، «کشف حجاب» بود. کوشش برای برداشتن حجاب کهنه از رخ زن ایرانی، نخستین گام در راستای رهایی زن ایرانی بود. برعکس آن، «تحمیل حجاب» درفش ارتجاع برآمده از انقلاب بهمن شد. در تاریخ ایران هیچ حرکتی قاطع‌تر از «کشف حجاب» در خدمت زن ایرانی و انسان ایرانی و سرنوشت ایران نبود. تنها ارتجاع نهفته در مغز افراد مدعی باعث درک نکردن و یا کم اهمیت کردن نقش ویرانگر حجاب تحمیلی در جامعه میشود. پشت هر نظریه‌ و سیاستی که بخواهد با تعدیل تحمیل حجاب سازش کند یک ارتجاع زن ستیز قرار دارد. 

با همچون حرکت ناسیونالیستی حکومت رضا شاه، دیگر جریانهای سیاسی نیز از این دوره به شدت عقیدتی شدند، بدین معنی که هریک با سناریویی برای «ساختن ایران» به میدان می‌آمدند. نیروهای چپ دستگاه ایدئولوژیک بسته‌ی خود را داشتند که بدون واسطه بر سیاست‌ آنها حکومت میکرد. تحلیل مشخص از شرایط مشخص یک حرف منطقی اما بدون مصداق بود. تحلیل مشخص نیروهای چپ نیز تابع احکام و اوامر ایدئولوژیک بود. ناسیونالیستها نیز سیاست را از دستگاه ایدئولوژیک خود بیرون میکشیدند. رژیم شاه نیز سرانجام به دستگاه فکری موسوم به تمدن بزرگ رسید و اقتدارگرایانه قصد پیاده کردن یک سناریو را داشت. سرآمد این همه نیروهای اسلامی بودند که بنیادگرایانشان عقیده و باور خالص را سیاست خود میکردند و شرع خالص را به جای قانون میگذاشتند. نزد مجموع این نیروها بین باور و سیاست واسطه‌ای وجود نداشت.

پس، نیروهای سیاسی ایران هر یک سناریویی برای ساختن ایران داشتند که میخواستند آن را تحمیل کنند. حتی دموکراسی هم از منشور این سناریو‌ها می‌گذشت و دگرگون میشد. اندیشه‌ی سپردن سرنوشت ایران به مردم و نمایندگان منتخب آنها، یعنی حق مردم، در همه‌ی سناریوها، از سناریو تمدن بزرگ شاه تا حکومت شورایی چپ و حکومت اسلامی پایمال شده بود. از اینرو، اغلب نیروهای سکولار و مدافع انقلاب بهمن، چون خود از نوعی اقتدارگرایی و نابینایی ایدئولوژیک رنج میبردند، در دیدن ارتجاع مسلط شده ناتوان و در پیکار فرهنگی و عملی با آن ناتوان بودند.

بدینگونه، با انقلاب بهمن دوران سازندگی بیست ساله زمان رضا شاه، که با پرچم «کشف حجاب» به میدان آمد، و دوران سازندگی متجددانه‌ی ده‌های پیش از انقلاب، جای خود را بدورانی داد که با پرچم تحمیل حجاب در سنگر ارتجاع ایستاده است. سناریو‌های ایرانسازی دردوران رضا شاه و محمد رضاشاه، با همه‌ی ترقی‌خواهی، به دلیل تحمیلی بودن و متکی نشدن به دموکراسی و نهادهای قانونی، در روش دچار کژروی ویرانگر شدند. این روش در جمهوری اسلامی برای هدفی متضاد به کار گرفته شد. سیاست «کشف حجاب» و تحمیل حجاب، در محتوا با هم متضاد و در شیوه عمل همسان هستند. مجموع سناریو‌های معطوف به تحمیل گروه‌های سیاسی کنونی نیز، در روش همینگونه هستند، اگر چه ممکن است در محتوا بسی با هم متفاوت باشند. با دریغ بسیار باید گفت، اگر سازندگی عصر پهلوی‌ها قبل از هر چیز به هدفهای دموکراتیک انقلاب مشروطیت وفادار میماند، اگر شیوه و روش دموکراتیک را بر سازندگی ناظر میکرد، ادامه‌ی راه تجدد در ایران میتوانست توسط مردم تضمین شود. نبود دموکراسی مجموع تلاش‌های کشور در راه تجدد را به ویرانی کشاند.

***

حجاب هیچ ربطی به باور خدا و نفس دینداری و فرهنگ اسلامی ندارد. خدا یا طبیعت انسان را برهنه آفریدند. تحمیل کنندگان حجاب میخواهند حجاب را به وسیله‌ای برای تسلط خود در جامعه و تحمیل برتری خود به زنان کشور و محروم کردن زنان از حقوق خود بدل کنند. همانگونه که در برخی کشورهای اروپایی راستگرایان با علامت شناسایی حجاب علیه مسلمانان تبلیغ و نفرت‌پراکنی میکنند، در جمهوری اسلامی برعکس، با پافشاری بر تحمیل حجاب مدافعان آزادی پوشاک را زیر فشار قرار میدهند و شکار میکنند.

حجاب بیش از هر چیز تمثیلی از ضعف، خاصه ضعف مرد است. این مرد ناتوان در برابر جلوه‌ی زن و زنانگی است که میخواهد ضعف و ترس خود را با محو وجاهت زن در جامعه جبران کند و همین را در طول تاریخ به یک فروهنگ بدل کرده است. تحمیل حجاب پرچم تمام تحمیلات دیگر به زنان است. تحمیل حجاب و پدیده‌ی حجاب موسوم به اسلامی مردمان کشورهای اسلامی را با یک مرزبندی فرهنگی مرتجعانه از دیگران جدا میکند. این مرزبندی آبستن خطرهای بسیاری برای جامعه و مردم مسلمان است. چه بسا در شرایطی که بحران محیط زیست جوامع را بسوی تنازع بقا سوق دهد این حجاب همانند ستاره‌ی داوود بر سینه محکومان یهودی، به یک نشانه‌گذاری خطرناک علیه مردم مسلمان بدل شود. چادر زنان ایرانی، به عنوان غیرمنطقی‌ترین پوشاک جهان، کشور و مردم ما را آماج تمسخر میکند. این پوشاک نه تکمه دارد، نه زیپ، نه کمربند و نه بند. به جای آن یک دست و چند دندان آدمی برای نگهداشتن آن به کار گرفته میشود. در کجای جهان و تمامی تاریخ میتوان دید و یافت که لباسی به جای تکمه با دست و دندان روی سر نگهداشته شود؟ آیا براستی میتوان قیمت محجوب بودن زن ایرانی را با مسخره شدن او پرداخت؟

تحمیل حجاب کار حکومت است، اما گزینش حجاب اصل مسئله است. روشنگری در باره حجاب به به تحمیل آن محدود نمیشود. باید با کار فرهنگی نشان داد که چگونه این پدیده عامل آسیب‌های گوناگون از فرهنگی تا بیولوژیک است. بیگمان اگر همه‌ی جنبه‌های آسیب‌رسانی حجاب در جامعه روشن میشد زنان بیشتری برای آزاد کردن خود از قید این زندان بپا می‌خاستند.

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *