دویدن، بدون دیدن
اولین تجربه من از ورزش معلولان نسبتا گیجکننده بود، دردناکی و تحقیرآمیز بودنش که به جای خود.سال ١٩٨٤ من در ١٣ سالگی ناگهان بیناییام را از دست دادم، و قبل از آن که بتوانم بهش فکر کنم و پلک بر هم بزنم، به یک مدرسه شبانهروزی “ویژه” برای کودکان نابینا پرتاب شدم، جایی که ۳۵۰ کیلومتر دورتر از خانهام بود.به من گفتند که این مدرسه، مخصوصا با فهرستی از فارغالتحصیلان موفق، میتواند به حالم خوب باشد. مخصوصا از امکانات تفریحی و ورزشی آن خیلی تعریف کردند.کتابهای بریل را جلویم گذاشتند، عصایی سفید در دستم چپاندند و روند سخت بازتوانی آغاز شد.بعد از هفتهها که نمیتوانستم فرق بین ل و آ را در این الفبای نقطه نقطه لمسی و آزاردهنده بفهمم، اولین زنگ تربیت بدنی برایم آسودگیبخش و جالب بود.
اما زنگ ورزش معلمی که ١٠ کودک نابینا در کلاسش دارد چه طور خواهد بود؟
من هنوز کامل مطمئن نیستم، اما فکر کنم همهمان را به زمین دومیدانی بردند، همه شوخی میکردند و همدیگر را هل میدادند، این هم یک کلاس معمولی بود، برای همه، غیر از من.
قرار بود که در یک دوی صد متر شرکت کنیم. اما چه طور میشود بدون دیدن دوید؟ سوالی که به نظر ابتدایی میرسید و من در آن سن از پرسیدنش خجالت میکشیدم. برای همین نپرسیدم.
همه صف کشیدیم و من تازه وارد به عنوان اولین دونده انتخاب شدم.
معلم با بلندگویی بزرگ آن سر پیست ایستاد: “خب دیمون، به جای خود، آماده، رو!”
من به سریعترین و سختترین شکلی که میتوانستم میدویدم. اما چیز غریبی در کار بود. معلم شروع کرد به داد زدن: “پنج، پنج، پنج!”
من نمیفهمیدم. میخواست ریاضی و ورزش را با هم ترکیب کند؟

“پنج، پنج، پنج، شش، شش، شش، هفت!”
فکر کنم خیلی تند میدویدم، چون دیگر سطح پیست را زیر پایم احساس نمیکردم.
“هشت، هشت، هشت، نه!” همه چیز با سرعتی گیجکننده اتفاق میافتاد. خیالاتم بود یا واقعا داشتم سرپایینی میدویدم؟
“نه، نه، نه، ده، یازده! جوب، علف، باقالیها… جاده قدیم!”
همه با صدای بلند میخندیدند و معلم حین بلند کردنم از میان بوتهها شمارههایی را که فریاد میکشید توضیح داد.
“نمیدونستی؟ پنج یعنی داری درست به سمت من میدوی. چهار یعنی یه ذره به چپ منحرف شدی. شش یعنی یه ذره به راست.” من از دستگاه عددی او زده بودم بیرون.
در آستانه پارالمپیک درباره انواع بازتوانیها در قالب ورزش شنیدهایم.
بیمارستان استوک مندویل استادیوم خودش را دارد. چه کسی فکرش را میکرد از بین همه جاهای ممکن یک بیمارستان استادیوم داشته باشد؟دکتر لودویگ گوتمان، کسی که بنیانگذار پارالمپیک بود،بیماران قطع نخاعی را به خاطر خودشان به ورزش وادار میکرد.
تنیس روی میز و تیراندازی با کمان اجباری بود و بعضی آنقدر درگیر ورزش شدند که به مراحل بالاتر رفتند.

ما در دهه ٨٠ در مدرسه با توپهایی که درونشان بولبرینگ بود فوتبال و گلبال بازی میکردیم و یک نوع کریکت. در فوتبالمان بازیکنها باید توپ را دو بار تکان میدادند تا گیرنده شانس خوبی برای فهمیدن جایش داشته باشد.
من، که به هنگام بینایی ورزشها را در شکل معمولشان بازی کرده بودم، چندان جذب این ورزشهای تغییریافته نمیشدم و به نظرم کند و “استثنائی” میآمدند.
بعدها همه شروع به صحبت از پارالمپیک کردند. گفته میشد که علاوه بر معلولان حرکتی نابینایان هم میتوانند به مسابقات بروند.
من که در بچگی برنامهای از مسابقات کودکان معلول را دیده بودم، حسی توام با خجالت را به یاد میآوردم.
مدرسه ما، که استخری داشت، به محل اردوی شناگران پارالمپیک تبدیل شد. و پدر شارون دیوس، یکی از مربیان شنای بریتانیا، برای تمرین دادن بچهها به خوابگاه ما آمده بود.
تا بازیهای ١٩٨٨ سئول، من حداقل چهار ورزشکار پارالمپیکی میشناختم و سال تحصیلی ٨٩-١٩٨٨ هم یک دارنده مدال برنز در کلاسمان بود، یکی دیگر هم که دو نقره و یک برنز داشت در کلاس بالاتر و چند نفر دیگر هم بودند.
ما به همکلاسیها میگفتیم: “بیایید مدالهایتان را نگاه کنیم.” اما راستش نه آنها و نه ما چندان هیاهویی درباره این قضیه به راه نمیانداختیم.
آن موقعها تلویزیون مسابقات را نمایش نمیداد.
وقتی درصد چشمگیری از بچههای کلاست صاحب مدال باشند، سخت است که کل قضیه را خیلی جدی بگیری. از جایی که من نشسته بودم، به نظر میرسید هر معلولی ممکن است شانسی داشته باشد.

با این وجود ترغیب نمیشدم که پنج صبح برای تمرین بیدار شوم و از آن طرف هم به مشقهایم برسم.
کم کم ورزشکاری معلول به نام تنی گری که همه دربارهاش حرف میزدند توجه مرا جلب کرد. او مدام در تلویزیون ظاهر میشد و انگار شایستگی شهرتش را هم داشت. یک دهه بعد مدتی کوتاه با او همکار شده بودم.
با تمام شدن مدرسه، پارالمپیک و ورزش معلاولان هم برایم تمام شد، البته غیر از یک تلاش شکست خورده که خواستیم در تعطیلات تابستانی در یونان با رفقا در ساحل فوتبال چشم بسته بازی کنیم و کار دو نفرشان به بخیه و بیمارستان کشید.
به مرور پی بردم که تمرین و ممارست مفید است. به این فکر افتادم که باید اعتبار بیشتری برای همکلاسیهایم قائل میشدم.
از بازیهای ١٩٨٨ سئول تا ١٩٩٢ بارسلون مسابقات پارالمپیک به امری جدی بدل شد.
سئول اولین شهری بود که بازیهای المپیک و پارالمپیک در یک دوره در آن برگزار شدند. تا سال ٢٠٢٠ نیز این روند حفظ خواهد شد.
این روزها ورزش حرفهای پول را به صحنه آورده. هرچند حمایت مالی از پارالمپیک به مراتب کمتر است، اما به هر حال ورزشکارانی هستند که میتوانند با برخورداری از آنها روی ورزش مورد علاقهشان متمرکز شوند.
دوران کودکی من پارالمپیک به زرق و برق و جذابیت بازیهای لندن ٢٠١٢ نبود.
همان موقعی که من از حباب منزوی مدرسهام بیرون میآمدم، ورزشکاران پارالمپیکی هم روی آن چیزی که برخی “عهد قدیم” بازیها میخوانند خط کشیدند.
من این روزها خیلی تحت تاثیر ورزشکاران قرار نمیگیرم، اما به این فکر افتادهام که خودم ورزش کنم. دیگر برایم مضحک به نظر نمیرسد، بلکه کاری جالب است.
بی بی سی جمعه 07 سپتامبر 2012 – 17 شهریور 1391