خسته اما امیدوار
چهار ساله بودم که مادرم خواندن و نوشتن را به من یاد داد و به خواندن معتادم کرد؛ در حالی که جز روزنامه اطلاعات و کیهان و مجلات هفتگی و کتابهایی که پدرم برای خودش می خرید چیزی برای خواندن نداشتم.
مادرم کمکم می کرد تا هر چه دم دست است و پدرم وادارم می کرد تا روزنامه ها را با صدای بلند برایش بخوانم. تا کلاس دوم دبستان، هر بار بالآخره را بالاخره میخواندم و او با اخم میگفت: یعنی چه؟
از بچه های دیگر که جز گرگم به هوا و خاله بازی سرگرمی دیگری نداشتند، خوشبخت تر بودم.
پدرم یک روستایی به شهر آمده، کارمند دولت با درامدی نه حتا مکفی و قلبی رئوف بود که یاری به دیگران آیینش بود.
نو شدن و مدرن شدن جهانی را که در آن زندگی می کرد ستایش می کرد و آن را حاصل زحمات سلسله پهلوی می دانست و عواطف میهنی اش را معمولاً با قطره های اشکی که درچشمانش جمع شده یا جاری می شد بیان می کرد.
با آنچه او می گفت و می کرد، در کنار عشق به مطالعه، میهن پرستی که گویا نیمه توامان شاه دوستی بود، باشکوه ترین عواطفی بودند که به دنیای کودکانه من معنا می دادند.
آنچه بیرون از این دو معنا شناختم بیش از هر چیز رنج بود و روایتی زجرآاور از رنج بشری که «آشویتس» بود!
“آشویتس یا دروازه جهنم” داستان های مستند دنباله داری بود که در مجله «اطلاعات هفتگی» منتشر می شد. پدرم تا به خانه برساند بیشترمجله را خوانده بود. من مجله را از دستش می قاپیدم و مادرم که همیشه غرق کار خانه بود به نوبت آخر شب می رسید.
آشویتس را یکبار خودم می خواندم و در خفا اشک می ریختم و یکبار مادرم که بسیار جوان بود و در آن شهر به قول خودش «غربت» هیچ هم صحبتی جز دختر ده ساله اش نداشت با بغض برای من تعریف و دلم را خون می کرد.
وقتی شبها با فکر آشویتس و یهودی ها با بغض می خوابیدم، حتا نمی دانستم که همکلاسی های کلیمی من یعنی همان یهودی ها…هنوز حتا از وجود کشوری به نام اسرائیل با خبر نبودند. آشنایی من با اسرائیل با دلسوزی و همدلی برای قوم یهود آغاز شد و این حس ارضا کننده که یهودیان به حق خود رسیده اند.
چهارده ساله بودم وقتی که به شهر زادگاهم تهران برگشتیم. این ایام مترادف شد با رفتن اولین دختر از فامیل به دانشگاه و هنوز او نیمه اول سال تحصیلی را طی نکرده بود که بوی عصیان و مبارزه و در فامیل پیچید و قلب های جوان ما را تسخیر کرد. معنی کتاب خواندن بلعیدن ادبیات چپ شد و بالیدن در فضای پرشوری که نوجوانی و جوانی من و دیگر بچه ها به ویژه دختران فامیل را با لطیف ترین عواطف و سخت ترین اراده شکل می داد.
مدتها برای تفکیک شاه دوستی از میهن پرستی با خودم جدال درونی داشتم. فضای تازه ولی اصلاً جای این حرفها که از پدرم آموخته بودم نبود.
اسرائیل کشوری بود که شاه و آمریکا حامی آن بودند و هولوکاست پوشش ضخیمی برای حکومت آن تا حقوق فردی و اجتماعی فلسطینی ها را لگد مال و خانه های شان را بر سرشان ویران کند.
تهران بویژه جنوب شهرش که خانه ما آنجا بود، چهره عریان تری از فقر را نسبت به آنچه در شهرستان کوچک دیده بودم به من نشان می داد و ادبیات چپ از زیرزمینی تا علنی اش اجتماعی بودن و سیاسی بودن این فقر را اثبات می کرد.
مفهوم ستم از مقولات اخلاقی و فردی بیرون کشیده شده و بدل به عرصه ای نه تنها ملی که جهانی برای مبارزه شده بود. فقری که کارگر و کارمند و کشاورز با آن می ساختند، نه حاصل بی عدالتی فلان مالک و رئیس و کارخانه دار که نتیجه جبری سیستمی بود که دولتها در تمام جهان کارگزاران آن بودند. در میهن من شاهنشاه فرمانده ی تام الاختیارش بود که حامی آشکار و قدرتمندی در جهان داشت.
حمایت آمریکا نه فقط شامل شاه ایران بود که تمامی دیکتاتورهای منطقه و بسیاری از حکومت های ریز و درشت جهان را در بر می گرفت.
آمریکا در همان حال که شاهان ایران و عربستان و امرای غرق در فساد و ثروت منطقه را تقویت می کرد به عنوان حامی بی قید و شرط اسرائیل هر اعتراضی را علیه آن در هر کجای جهان و حتا در کمیسیونهای سازمان ملل خفه می کرد.
مزارع ویتنام هر روز با بمب های آمریکایی شخم زده می شد و ویتنامی ها می مردند.
سارتر جنگ شکر در کوبا نوشت و کاسترو از دهها توطئه ی قتل رهیده و آمریکا هنوز در پی شکار او بود.
رادیو تلویزیون رسمی و روزنامه های کشور من یک سره به تمجید از پادشاه و حکومتش مشغول بودند و بیشتر کتابهایی که ما باید می خواندیم در زیرزمین ها و بدون نام انتشارات و چاپخانه منتشر می شد.
در چنین استبدادی می شنیدی که دانشجویان دانشگاه کنت در آمریکا، در مخالفت با اقدامات حکومت شان در ویتنام کشته شده اند.
این گوشه ای ازچهره ی جهانی بود که من در آن زندگی می کردم؛ بویژه آن چهره ای که برای من در آن زمان و با آن همه آمال و عواطف پیچیده با وضوح بیشتر آشکار بود. در چنین جهانی نه می شد بیطرف ماند و نه تعیین حق و باطل کار دشواری بود.
کشور برای جشنهای ۲۵۰۰ ساله آماده می شد. تبلیغات عظیمی که در ستایش ضرورت و عظمت این جشن برپا بود، خبر از مخارج هنگفت برگزاری این مراسم و پذیرایی از روسا و پادشاهان کشورها می داد.
…
کاری از دست دانش آموزی که به هیچ کجا وصل نیست برنمی آمد. کلاس دهم بودم. در مدرسه شرف المعالی در خیابان پاستور.
خانم اجازه هست؟ دختر جوانی که معلم ریاضی بود و همیشه با محبت به من نگاه می کرد اجازه داد که از کلاس خارج شوم. بیرون که شدم همه آن حجب و خمودی که همیشه با من بود در پناه تصمیمِ به نظر خودم بزرگی که گرفته بودم، به انرژی پرنشاط و مواجی تبدیل شده بود.
دو طبقه از دیوار راهروهای مدرسه را با ماژیک سیاه پر از شعارهایی در اعتراض به برپایی چنین مراسمی و پرداختن هزینه های گزاف آن از جیب مردم کردم.
نمی دانم چقدر طول کشید؛ به کلاس برگشتم و زنگ پایان روز خورد و به راه افتادم در راهروهایی که بچه ها با چشمان و دهان باز به یکدیگر نگاه می کردند و بابای مدرسه که معمولاً روی صندلی چرت میزد ایستاده بود و با خواهش و فریاد می خواست که هر چه زودتر مدرسه را ترک کنیم.
فردای آن روز دیوارها کاملاً تمیز بود و دو سه نفر از دخترهای کلاس با نفرت به من نگاه می کردند، نگاه شان را برمی گرداندند و زیر لب فحش می دادند. اما در زنگ ریاضی دبیر جوان بحثی را پیش کشید از تیپ های مختلف شخصیتی، آدم هایی که می فهمند و رنج می کشند. آدم هایی که نمی فهمند و آنها که نمی خواهند بفهمند. به صورتش نمی توانستم نگاه کنم. برایم یقین بود که او جنوب شهر تهران را می شناسد، با فقر دشمن است. استبداد دامن گسترده سیاسی و فرهنگی را دوست ندارد و لابد زجر روزانه مردم فلسطین و ویتنام را می بیند. او بعدها یکبار روی پله های ورودی مدرسه به آرامی به من گفت که خیلی شانس آوردم زیرا مدیر مدرسه نمی خواسته که اسم مدرسه بد در برود.
سال پنجاه و سه شمسی بود. نوزده ساله بودم و در زندان اوین. گویا در ادامه دستگیری هایی که به گروه گلسرخی مربوط می شد دستگیر شده بودم ـ هیچ وقت به درستی نفهمیدم ـ و جز دو گونی کتاب چیزی هم به عنوان جرم نداشتم.
سختی های اولیه گذشته بود. از بیمارستان ارتش به زندان برگردانده شده بودم . جای کتک ها خوب شده بود و به جای انفرادی به بندی خالی آمدم و همان شب یا فردای آن روز دو نفر دیگر که با من هم پرونده بودند را آوردند.
سه نفر بودیم. دوباره شور بود و شوق تغییر دادن جهان که به هر لحظه ی زندگی مان در آن حصارها معنا می بخشید.
معلوم شده بود که ما کاره ای نیستیم و فقط دوست داریم کتاب بخوانیم! آنها هم به ما کتاب می دادند. کتابهایی که برای هدایت ما مفید بود:
مارکسیسم و ماجرای بیگانگی انسان، طبقه جدید، میلوان جیلاس! خاطرات سوتلانا دختر استالین … ما می خواندیم و می خندیدیم. جزئیات یادم نیست ولی به یاد دارم که وقتی می خواندیم از ته دل می خندیدیم. همه چیز به روشنی علیه مدعای نویسندگانش معنی می شد. برای هر سطر و هر نقل قولی پاسخی کوبنده داشتیم.
” کمونیستها مردم احمقی هستند که به حزب و سازمان شان پول می دهند تا آنها را برای کشتن آماده کند”.
دختر استالین از خشونت و بی مهری پدر می گفت که در دوران جنگ وقتی پس از مدتها دوری بچه ها را به مسکو دیدار پدرها برده بودند و او با خوشحالی به سمت پدر دویده بود، استالین به محض در آغوش گرفتن او گفته بود این چه پیراهنی است که تنت کرده اند؟ پارچه روسی در این مملکت پیدا نمی شد که با پارچه ی فرانسوی برای تو لباس دوخته اند!
او می گفت که قلب کوچکش چگونه از بی مهری و خشونت پدر فشرده شده و ما می گفتیم: چه انسان والایی! چه انقلابی ی صادقی! ازصمیم دل و با ایمان می گفتیم. راست می گفتیم. مگر نه این که انقلابی صادق باید همه هستی اش را در داو مبارزه بگذارد؟
چند ماه بعد با سربلندی و غرور و ایمان محکم تر برای مبارزه با رژیم شاه از زندان آزاد شدم.
با اعتقاد بیشتر به حقانیت کمونیسم که راوی آزادی انسان بود؛ نه تنها از ستم سرمایه که از همه قیودی که او را به بند می کشید و تحقیر می کرد. او را از مزدوری برای سرمایه داران، پذیرفتن حقارت خیرات و مبرات رها می کرد.
چرا باید جز این می شد؟ آنچه در زندان دیده بودیم نه فقر و نه تبعیض را توجیه می کرد و نه استبداد خشن و بی منطقی را که مرا به جرم داشتن و خواندن کتاب هایی که بسیاری شان سرمایه ادبیات جهان بودند، به آنجا کشانده بود.
پنج سال بعد بزرگترین انقلاب مردمی قرن بیستم نظام را سرنگون کرد.
روز جهانی کارگر است! یازدهم اردیبهشت ۱۳۶۰، اول ماه مه ۱۹۸۰. پس از انقلاب بهمن، این سومین سالی است که جشن روز کارگر در ایران برگزار می شود.
علیرغم اینکه قانون اساسی ایران با اصل مترقی ولایت فقیه به رأی ملت رسیده است، و محدودیت ها به آرامی و اشکال مختلف گسترش می یابد، ما هنوز به برقراری نوعی دموکراسی در ایران و عقب راندن حکومت روحانیون امید داریم.
هفتاد سال پیش از این اصل نظارت فقها در قانون اساسی مشروطیت، صوری و متروک شده بود؛ چگونه روحانیت می توانست به این کشور در نیمه دوم قرن بیستم مسلط شود، با حضور و شرکتی که انقلابیون با خاستگاه و مکاتب گوناگون در این انقلاب داشتند! پس چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند.
باری! در چنان روز و تاریخی با شوق و امید راهی مراسم روز کارگر بودیم. که سازمان ما، (سازمان فداییان خلق ایران ـ اکثریت ) در میدان آزادی تدارک دیده بود.
هفتاد و سه روز از تولد پسرم می گذشت. همراه بردن او به تظاهرات اول ماه می که حتماً همچون همه نشست ها و تظاهرات ما با درگیری و جنگ و گریز توام می شد، صلاح نبود. مادرم مثل همیشه چاره ساز آمده بود. تلاش اولیه او برای منصرف کردن من که بچه شیرخواره داشتم و راهی کردن پدر بچه هم چنان که خودش نیز انتظار داشت ناموفق بود. ماند توصیه ای از سر استیصال که: ” زود برگرد، بچه گشنه میمونه.”
محل برگزاری مراسم میدان آزادی تهران بود. شهیاد! اولین نام شاهنشاهی که به آسانی و زیر هیبت انقلاب به فراموشی سپرده شد! انگار که میدان پر خاطره با همین نام متولد شده بود. امروز که می بینم و می شنوم که بسیاری از اسامی هنوز به زبان می آیند، به نام پرشکوه این میدان می اندیشم و اینکه چگونه و به چه سرعتی تغییر کرد و تثبیت شد و به خاطرات تلخ و شیرینش.
به سمت میدان آزادی حرکت کردیم. در انتهای خیابان انقلاب، ورودی میدان، تجمع مشکوک اما آشنایی بود. به سرعت تعدادی اطراف ما را گرفتند. گفتند باید کیفت را ببینیم. باید بدون درگیری از آنها می گذشتم و چند متر آن طرف تر به رفقایم می پیوستم. به آرامی کیفم را باز کردم. نگاهی سهوی به کیف گشوده من که فقط یک خودکار در آن بود کرد و گفت:«سیا» چیست؟ گفتم سازمان جاسوسی آمریکا. موساد چیست? گفتم سازمان جاسوسی اسرائیل و او که می خواست مچ یک فدایی خلق هوادار شوروی را بگیرد باز پرسید: کا گ ب چیست؟ با دلهره اما مصمم گفتم : سازمان ضد جاسوسی شوروی. با دلهره گفتم زیرا می دانستم که این نقطه ای است که نه می توانم ببخشم و نه بخشیده می شوم… اما جوانک آن قدر دقیق نبود که بتواند از بازی من با کلمات دفاعم از شوروی و اعتقادم به حقانیت آن را بفهمد و پرده دیگری پیش بیاید. گفت مرگ بر هر سه تاشون! شجاعتم بیهوده شده بود. با حرکت دست کنارشان زدم و رفتیم به سمت محوطه بزرگ و سیال جمعیت که جویبارهای انسانی به آن می پیوستند و وسعت می گرفتند.
در چشم به هم زدنی انبوه شگفت انگیزی از جوانان چپ و کمونیست در قلب پایتخت انقلاب اسلامی گرد آمده بودند. یادم هست که وسعت این جمعیت مبهوتم کرده بود. در حالی که توده ای ها در دانشگاه مراسم جداگانه ای داشتند و مجاهدین خلق، اگر اشتباه نکنم، در ترمینال خزانه.
پچ پچ بود که فالانژها را دسته دسته با ماشین ها می آورند و اطراف میدان مستقر می کنند. ولی این نه چیزی از آن حس غرور کم می کرد و نه خیلی نگران مان می کرد. عادت کرده بودیم، تا جایی که می توانستیم ادامه می دادیم و سپس طبق رهنمودهای سازمان با تلاش برای وقوع کمترین درگیری پراکنده می شدیم.
خیلی زود شعارهای سخیف و ناسزا به سنگ پرانی تبدیل شد. بسیاری از جمعیت بر حسب سابقه برای مقابله با سنگ ها با خود چتر داشتند. اما انفجار نارنجک مرحله دیگری بود که تا ان روز اتفاق نیافتاده بود. وقتی جمعیت به ناچار متفرق می شد، برادران کمیته که ظاهراً برای حفظ نظم آنجا بودند، نخست با تیرهای هوایی شروع کردند و سپس به پشت پاهای جمعیت در حال گریز شلیک می کردند. تکه های آسفالت بود که کنده می شد و از پشت سر به پاها و بدن ما می خورد.
کار از چادرهای کمک های اولیه که پشت جایگاه سخنرانی برپا شده بود گذشت. مجروحان باید به بیمارستان منتقل می شدند. میترا صانعی نه ساله کشته شد و اکبر دوستدار صنایع عضو مرکزیت سازمان از آن پس بر یک پای خود ایستادگی می کند.
باید پوزش بخواهم که سیلاب خاطرات تلخ مرا از مضمونی که برای آن می نوشتم این همه دورتر آورد. اما ورودی آسان تری، به این تاریخ کوتاه اما سنگین نیافتم. آسان تر برای خودم که همچون بسیاری از هم نسلانم انگار که چند قرن را زندگی کرده ام.
باری، انقلاب ایران در جهانی اتفاق افتاده بود که آبستن حوادث بزرگ دیگری بود.
به موازات منطقی که ما و بسیاری از انقلابیون نسل ما در نفی خشونت و پذیرش مبارزه مسالمت آمیز می پذیرفتند، جمهوری اسلامی که در ظاهر مستحکم تر شده و باید از صعوبت انقلابی می کاست، دست به قلع و قمع جنایتکارانه ی مخالفین و حتا منتقدین سیاسی خود زد.
جنگ خانمانسوز هشت ساله که حاصل یک سیاست جهانی علیه انقلاب ایران و اهداف درست و نادرست آن بود، جواز این خشونتها شد.
آن سوتر، درست در قبله گاه آمال ما، کمونیسم، این غول باشکوه آرمانی زخم می خورد و فرو می ریخت. خطاها و کاستی هایش در پناه خشونت آشکار آمریکا و تعرض هر روزه اش به حقوق و آزادی های ملت های کوچکتر از دید ما پنهان مانده بود و روز و شب مان در حیرت و پرسش های بی پایان می گذشت.
بارها فکر کرده ام که اگر نبود فاجعه اعدام های ۶۷ که همه را رویین تن کرد، حتماً بسیاری از ما زیر آوارهای فروپاشی سوسیالیسم واقعاً موجود نابود می شدیم و چیزی از ما در هیئت یک انسان معمولی نیز باقی نمی ماند.
ویتنامی ها سعادتمند بودند و قبل از این زلزله سیاسی، آمریکا را به فضاحت بیرون رانده بودند. اما همه جهان، هر کجا کوچکتر و ضعیف تر، آسانتر جولانگاه آنان شد.
از فعل ماضی استفاده نکنم. اوضاع کنونی جهان است اینکه تصویرش می کنم.
منافع سرمایه داری آمریکا تقریباً در تمامی کشورهای کمتر قدرتمند جهان سیاستگذاری می کند.
اسرائیل همچنان و با حمایت مشمئزکننده آمریکا، حقوق بشر را در فلسطین شخم می زند و فاجعه فلسطین درست مانند اردوگاههای مرگ نازی ها، لکه ننگ بزرگی بر دامن بشریت مدرن است.
آمریکا هر کشوری را که بخواهد با چماق حقوق بشر می کوبد و پادشاهی قبیله ای عربستان و حکومت دینی اسرائیل نزدیکترین متحدانش هستند و حکام عربی پول پرست و بدوی بازیچه و چماق او بر سر کشورهای عرب و غیر عرب منطقه.
لیبی را نابود و عراق و افغانستان را ویران کرده اند. با مصری های بر اساس همه تجربیات شان از ایران و اروپای شرقی بازی رذیلانه ای کردند که تحقیری به یاد ماندنی در تاریخ این کشور کهن خواهد شد.
امروز وقتی به برجسته ترین عناصر این تاریخی که در آن و با آن زیسته ام، نگاه می کنم درست است که احساس خستگی می کنم؛ اما ناامید نیستم. گمانم این است که نسبت به همه شان درک درست تر و عمیق تری دارم. به انقلاب ایران که فکر می کنم همیشه از این حسرت سرشارم که چرا راه دیگری برای تغییر پیدا نشد.
هیچ شکی در وابستگی و استبداد حکومت شاه ندارم؛ اما ای کاش آن سیستم قادر می شد از درون خود منتظری ها، حجاریان ها، خاتمی و موسوی ها را برویاند.
از همین منظر مبارزه با جمهوری اسلامی برای من جز در چارچوب مسالمت و مبارزه گام به گام معنا نمی شود و باور دارم که آگاهی و هوشیاری روز افزون مردم میهن ام مانع از تحمیل خسارات یک انقلاب و فرو پاشی دیگر خواهد شد.
همدردی ام با مردم تحت ستم های سیاسی و اقتصادی جهان بخشی از هستی من است و فلسطین زخم کهنه و هنوز خون چکان وجدانم. وظیفه بشر متمدن می دانم که حکومت دینی اسرائیل را همچون حکومت ایران و عربستان و… محکوم و مقید کند و رنج می کشم وقتی می بینم ایرانیانی مدعی آزادی خواهی و حقوق بشر که بی وقفه در کار جلب حمایت جهان برای مبارزه شان با حکومت ایران هستند، شعار نه غزه، نه لبنان سر می دهند!
امروز به رویارویی با آمریکا که می اندیشم، تضادم را سیاسی می بینم و می خواهم که چنین ببینم؛ زیرا باور ندارم که مالکیت خصوصی بر وسایل تولید می تواند از میان برود. پذیرفته ام که مالکیت سرمایه داری برخاسته از مالکیت فردی؛ مقوله ای نه فقط اجتماعی که مربوط به حقوق فردی و شخصی است. به عنوان شهروند این جهانی که می شناسم وظیفه خودم را نه مبارزه برای سرنگونی سرمایه داری که تلاش دائم برای مقابله با ناهنجاری های آن می دانم و جلوگیری از تعرضش به حقوق انسانی جامعه. معتقدم که انسان قادر خواهد شد اشکال انسانی تری از سرمایه داری را در جهان ایجاد کند.
به سازمان فداییان خلق ایران اکثریت کسانی از درون و بیرون ایراد می گیرند، به سبکی و اندازه ای که گویا اساس تفکرش بعد از سال ۵۸ غلط بوده است و گویا خسارات تاریخ ایران و انقلاب از سیاست نادرست او نشأت گرفته است!؛ این انتقاد را وارد نمی دانم. عناصر اصلی و تعیین کننده سیاست این سازمان که بتنی بر شناخت از عدم یکپارچگی حاکمیت و نادرستی تقابل به آن بود درست بوده و هنوز درست است و اساس راهیابی نیروهای دیگر.
ملیحه محمدی
خرداد ۱۳۹۶
برگرفته از نشریه میهن