انواع راهبری
بخش ۱
این روزها با برآمد انقلابی نوین با جنبش “زن، زندگی آزادی” مسئلهی رهبری اهمیت بسیار پیدا کرده و مورد گفتوگو و جدلهای بسیار قرار دارد. از این رو تامل و مروری بر نظریههای مدرن پیرامون رهبری اهمیت بسیار دارد. امید است که این نظریهها به شبکههای گفتوگوهای مردمی، رسانهها و کلابهاوس نیز راه پیداکند و در همخوانی با شرایط خاص تاریخ و جامعهی ایران، خودآگاهی علمی مشترکی را هنگام گفتوگو و جدل به کار بیندازند.
از جمله آموزههای مهم در این نظریههای مدرن راهبری/راهگشایی این است که پیچیدگی جوامع امروزی و وجود حیطههای گوناگون سیاسی، مدنی، فکری، صنفی، آموزشی، جنسیتی، هنری، دادخواهی، و غیره که هر یک به تخصصها و تجربههای بسیطی نیازدارند، تمرکز امر راهبری را در دست یک نفر ناممکن میسازد و در نتیجه رهبری مشورتی و تکثرگرا را در دستور روز قرار میدهد.
در این نوشته با توجه به بار منفی کلمهی”رهبر” نزد ما ایرانیان در طی چهل و دو سال اخیر از دو واژهی راهبری و راهگشایی که با ژرفای مفهوم لیدرشیپ در دنیای مدرن همخوانی دارند، استفاده خواهم کرد. معادل راهبر را از شعر حافظ و نیز یک رباعی از مولوی وام گرفتهام:
ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی – تا راهرو نباشی کی راهبر شوی (حافظ)
شب رو که شبت راهبر اسرار است – زیرا که نهان ز دیدهی اغیار است (مولوی)
حافظ میگوید: تا راهرو نباشی کی راهبر شوی. راهبری (رهبری) مدرن چگونه است؟ راهبری چه انواعی دارد؟
تعریفهای مدرن راهبر/ راهگشا
راهبر یا لیدر ِ دمکراتیک کسی است که گروهی را برای انجام کاری مشخص هماهنگ و توانمند میکند. او الزاما این نقش را در سطح کلان و ملی بازی نمیکند، اما در قلمرویی که به او مربوط است به تحول و تغییر کمک میرساند. چنین فردی، نخست باید در کنار تخصص و آشنایی با قلمروی خاص خود، خواستِ خالص راهگشایی داشته باشد و از ویژگیهایی چون صداقت، درستکاری، اعتماد به نفس، هوش عاطفی و مجرد، خلاقیت، دورنمای ذهنی، بیان شیوا و نیز دانش کافی برخوردار باشد. او با خطاهای ذهنی و شناختی، آگاهانه رو به رو میشود و از شنیدن و ادراک گزینشی، یا تفسیر نظر دیگران بر اساس انتظاری که پیشاپیش از آنها دارد، پرهیز میکند.
واژهی Leadership از واژهی Lithan در زبان انگلیسی قدیمی گرفته شده، یعنی “برو” ریشهی این واژه نشان میدهد که مفهوم کلیدی Leadership، نه قدرت، بلکه راهنمایی دیگران در یک راه و به ویژه پیشاپیش آنها حرکت کردن است. راهگشا در جوامع و سازمانهای مدنی، همواره داستانی برای گفتن دارد که حتما باید جوهر این داستان در وجود و زندگی او بازتاب یابد. این داستانها یک دگرگونی را در نظر دار ند..بر حسب پختگی پیروان، یا “داستان را میگویند (Telling) یا دربارهی آن استدلال میکنند (Selling) یا داستان را با مشارکت رهروان نقش میزند و جلو میبرند (Participating) و در پیشرفتهترین حالت، نقشهای داستان را به افراد کارآمد و شایسته وامی گذارند (Delegation).[1]
این تعریف و شرح راهبری بر اساس داستان گویی را در بخش دوم این مجموعه دنبال خواهیم کرد.
طبقه بندیها در نظریههای راهبری/راهگشایی
جان.پ.فرنچ و برترام راوِن قدرت را از نوع پیشرفته تا سنتی و ابتدایی آن، در پنج دسته طبقه بندی میکنند. طبقه بندی آنها نشانگر خصلت غیرمتمرکز رهبری در نظریهها و پراکسیس اجتماعی مدرن است.
قدرت کارشناسی(Expert Power) برخاسته از نفوذ منطق، استدلال و اعتبار، اساس راهگشایی پیشرفته است. راهبریهای جمعی و ساختارهای مدیریت افقی با شرکت متخصصان در سازمانهای مردم نهادی که در زمینههای کاری خود خبره و باتجربه هستند، از نوع قدرت کارشناسی هستند.
قدرت ارجاعی (Referent Power) زمانی شکل میگیرد که پیروان به دلیل هویت یا هدف مشترک با یک راهبر همراه میشوند. این گونه از قدرت تا زمانی دوام مییابد که پیروان، حضور راهبر را در کنار خود حس کنند؛ مانند وابستگی به گروه، حزب و یا افرادی که منافع آنها را نمایندگی میکنند. افراد با پیوستن به این گروهها، احساس هویت، احترام و حس امنیت میکنند.
قدرت مشروع (Legitimate Power) در فرهنگهای سنتی که در آنها، هوش، سن، طبقهی اجتماعی و هیبت ظاهری میتواند به یک فرد، اقتداری مشروع برای تسلط به پیروان خود ببخشد. آنان که ساختار اجتماعی و سنت را پذیرفتهاند، به این قدرت مشروع تن در میدهند. این رهبران، بیشترین استفاده را از این ویژگی پیروان خود میبرند.
قدرت اجبارگر (Coercive Power)بر اساس مجازات شکل میگیرد و هرچه قدرت اجباری بیشتر باشد، شدت مجازات بیشتر است (مانند مجازاتهای وحشیانه در حکومتهای بنیادگرای دینی)
قدرت پاداش دهنده ((Reward Powerدر میان ساختارهای اجتماعی شکل میگیرد که در آنها مستبدان، هیچ احترامی به اندیشه و ارادهی فردی نمیگذارد و فرد پیرو منکوب و مطیع، تنها در جستجوی پاداش است؛ مانند فرقههای میلیشیایی و گروههای گانگستر.[2]
رژیمهای استوار بر رانتهای حکومتی مانند رژیم کنونی ایران انواعمزدور و پاداش بگیر را در ازای وفاداری به حکومت و شراکت در جنایتها پرورش میدهند.
توانمندسازی شهروندی به معنای افزودن به توان مستقل جامعه مدنی در سامان دهی به صفوف و مطالبات خود، در مدل قدرت مشروع، ناچیز است و در مدلهای قدرت اجبارگر و پاداش دهنده متوقف میشود.
گروهی دیگر از نظریه پردازان، از جمله کوین دابس، گوردون جک، کریس دیویس و دیوید ستمپ رویکردهای گوناگون به قدرت، راهبری و پیروی را طبقه بندی میکنند:
دیدگاه اصالت زیست حیوانی بقای انسان را تابع همان قوانینی میداند که بر زندگی وحش حکمفرماست. این دیدگاه، قدرت را به مردان وامی گذارد که مهاجم و تصاحبگرند. دیدگاه برتری قوی بر ضعیف، حق حاکمیت را به قویتر میدهد و برای قدرت، ساختاری هرمی قائل است؛ مانند پدرسالاری.
سرمشق گرایی(Paternalism) قدرت را به داناتر و با فضیلتترین فرد میسپارد.
فرصت جویی (Contingency)انگارهای از قدرت است از جمله در آراء نیکولو ماکیاولی که هدف را توجیه کنندهی وسیله میداند و همه چیز را وابسته به موقعیت و نه به اصول. شیوههای مدرنِ این نوع از قدرت، در بهترین حالت پراگماتیزم[عمل گرایی محض] و در بدترین حالت، نان به نرخ روز خوری سیاسی یا Realpolitik نام دارند.
کاریزما گونهای دیگر از قدرت است که فرض را بر وجود نیرویی مافوق طبیعی در وجود یک رهبر میگذارد و در بخشی مجزا به آن خواهیم پرداخت.
قدرت بده و بستانی (Transactional-Base) پیروان را تنها تا زمانی که رهبر در رسیدن به هدف یاری شان دهند، به دنبال میکشد. این نوع از قدرت، گونهای معامله میان پیروان و رهبران است.
قدرت استدلال گر(Reason-Based)، در رهبرانِ دارای اندیشههای بکر و قدرت متقاعد کردن مردم دیده میشود. آنها داستان گویان چیره دستی هستند.
قدرت توافق مدار (Consensus-Based) با شریک کردن پیروان در روند تصمیم گیریها، میان آنها توافق همگانی ایجاد کند؛ مانند روش مدیریت ژاپنی.
قدرت ارزش مدار Value-Based) راهبران را حافظ ارزشهای جوامع و یا سازمانها میداند. در این شیوه، وظیفهی فرد راهبر، راهگشایی، شرکت در فرایندهای توانمند سازی شهروندی و کمک به مردم در حل مشکلات خود است. (Dobbs, Gordon, Stamp.1999 )
راهبری در خدمت توانمندسازی شهروندی و مدنی در سه مقولهی آخر یعنی قدرت استدلال گرا، قدرت توافق مدار و قدرت ارزش مدار ممکن میشود.
شیوههای دمکراتیک مدیریت، چه در سطح خُرد (نهادها و سازمانها) و چه در سطح کلان (جوامع و کشورها)، تعادلی ظریف میان هوش عاطفی و هوش عقلانی پدید میآورند تا مهاری باشد بر گرایش هوش مُجرد به فریفتن و آلت دست قرار دادن دیگران. این اصول، به زبان، آسان مینمایند، اما پیریزی آنها در جوامع، نیاز به پیگیری نهادینه شدهی آنها و دگرگونی ذهنیت همگانی نسبت به مفاهیم مدیریت و راهگشایی دارد. راهبری/راهگشایی، در مفهوم پیشرو آن، بیش از پیش از مقولهی قدرت فاصله میگیرد و به مقولهی نمایندگی و خدمت نزدیک میشود. پویش مندی میان “راهبر” و “راه رو”، جایگزین رابطهی سنتّی رهبر و پیرو میشود.
در بخش بعدی به دیدگاههای هاوارد گاردنر در زمینهی راهبری و رهبران مدرن دمکراتیک خواهیم پرداخت.
منابع
Hesselbein, Frances; Goldsmith, Marshall; Beckhard, Richard. The Leader of the Future: San Fran Cisco: Jossey Bass Publishers. 1996.
Dobbs:. Kevin, Gordon:. Jack, Stamp:. David. Leadership Theories. Minneapolis. 1999
Gardner:. Howard E. Laskin:. Ema. Leading Minds, an Anatomy of Leadership. Basic Books, 1995
پانویسها
[1] Gardner, 1990
[2] Hesselbein; Goldsmith; Beckhard.1996
بخش ۲
این روزها با برآمد انقلابی نوین با جنبش “زن، زندگی آزادی” مسئلهی رهبری
اهمیت بسیار پیدا کرده و مورد گفتوگو و جدلهای بسیار قرار دارد. از این
رو تامل و مروری بر نظریههای مدرن پیرامون رهبری اهمیت بسیار دارد. امید
است که این نظریهها به شبکههای گفتوگوهای مردمی، رسانهها و کلابهاوس
نیز راه پیداکند و در همخوانی با شرایط خاص تاریخ و جامعهی ایران،
خودآگاهی علمی مشترکی را هنگام گفتوگو و جدل به کار بیندازند.
از جمله
آموزههای مهم در این نظریههای مدرن راهبری/راهگشایی این است که پیچیدگی
جوامع امروزی و وجود حیطههای گوناگون سیاسی، مدنی، فکری، صنفی، آموزشی،
جنسیتی، هنری، دادخواهی، و غیره که هر یک به تخصصها و تجربههای بسیطی
نیازدارند، تمرکز امر راهبری را در دست یک نفر ناممکن میسازد و در نتیجه
رهبری مشورتی و تکثرگرا را در دستور روز قرار میدهد.
در این نوشته با
توجه به بار منفی کلمهی”رهبر” نزد ما ایرانیان در طی چهل و دو سال اخیر از
دو واژهی راهبری و راهگشایی که با ژرفای مفهوم لیدرشیپ در دنیای مدرن
همخوانی دارند، استفاده خواهم کرد. معادل راهبر را از شعر حافظ و نیز یک
رباعی از مولوی وام گرفتهام:
ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی – تا راهرو نباشی کی راهبر شوی (حافظ)
شب رو که شبت راهبر اسرار است – زیرا که نهان ز دیدهی اغیار است (مولوی)
در بخش اول
به انگارههای رهبری و دینامیزمهای گوناگون میان راهبر و پیرو پرداختیم.
در این بخش به آراء هاوارد گاردنر متفکر آمریکایی قرن بیستم در زمینهی
داستان گویی در جنبشها و رهبرانی که در چنین پیش زمینهای برآمد میکنند،
میپردازیم.
راهبری که مردم با داستان او ارتباط میگیرند
در میان جوامع هنگام تحولات و انقلابها چهرههایی سربر میآورند و محبوب مردم میشوند. آنها بیشک سابقهای دارند و تاریخی. اما بسیاری دیگر نیز ممکن است همان سابقه را داشته باشند، حتی پررنگتر. پس چرا فقط افراد خاصی در کانون توجه قرار میگیرند؟
هاوارد گاردنر، متفکر، روانشناس و متخصص تعلیم و تربیت معاصر آمریکایی با نظریهی “هوشهای چندگانه” شناخته شده است که بر اساس آن یک عامل را نمیتوان به نام هوش اندازه گیری کرد. او استدلال کرد که چندین نوع هوش وجود دارد. گاردنر پس از آن در سال ۱۹۹۵ با مشارکت اما لاسکین کتاب ذهنهای “راهبری کننده” (Leading Minds) را منتشر کرد. عنوان دوم این کتاب An Anatomy of Leadership، “کالبد شناسی راهبری” بود، تحقیقی پیرامون خلاقیت و تاثیر گذاری در مدرسهی تعلیم و تربیت هاروارد.
برخی از شارحان گاردنر از جمله وارن بنیس برآنند که کشف او در زمینهی ارتباط میان داستان خوب با بازدهی بالا در تدریس و راهبری، بازتابی است از هنر تدریس خود او. گاردنر نظریهی راهبری خود را نه در قالب متنهای پر از حروف ایتالیک، گیومه و اصطلاحهای دشوار، بلکه در یازده زندگینامهی کوتاه از رهبران قرن بیستم ارایه میکند: از مارگارت مید تا مهاتما گاندی. بنیس پیرامون اهمیت نظریهی راهبری گاردنر مینویسد:
«بشریت امروز در دنیا سه تهدید مهیب پیشارو دارد: خطر ویرانی در اثر یک اتفاق یا جنگ هسته ای؛ تهدید مصیبتی فراگیر یا فاجعهای زیست بومی؛ و بحران تشدید شوندهی راهبری در بیشتر نهادهای ما. بحران راهبری، برخلاف امکان یک مصیبت یا نابودی سراسری نمیتواند موضوع فیلمی پرفروش باشد، بلکه به دلایل بسیار، فوریترین و خطرناکترین تهدید امروز ما است، فقط چون به اندازهی کافی شناخته نشده و درک اندکی از آن وجود دارد.» [۱۵]
نظریهی گاردنر در مورد راهبریِ کارآمد، نه فقط سیاست، بلکه تجارت و صنعت، دولت و فضای مدنی را دربر میگیرد. راهبرِ کارآمد با سخنان یا نمونهی فردی زندگی خود بر روی رفتارها، افکار و احساسات شمار چشمگیری از انسانهای مخاطب او به جا میگذارد.
گاردنر برای پس زدن مفاهیم زیانبار در دوگانهی بدنامِ رهبری/پیروی، به جای پیروان یا followers استفاده از مخاطبان یا audience را پیشنهاد میکند. از دید او طیفی وجود دارد از راهبران غیرمستقیم -که کار تحقیقی، هنری و ارتباطی ارایه میدهند- تا راهبران مستقیم که از طریق سخنرانی و کنش اجتماعی و سیاسی با مردم ارتباط میگیرند. راهبران مدرن و دمکراتیک پیرو ندارند، بلکه مخاطبانی دارند که تا زمانی که آنها سخن دل و مطالبات آنها را نمایندگی میکنند مخاطب او میمانند.
گاردنر، راهبران را از نظر دامنهی تاثیر نیز طیف بندی میکند: تاثیر در محافل محدود، مانند محافل آکادمیک و روشنفکری و تاثیر بر جمعیتهای بزرگ چون پاپِ کلیسای کاتولیک. او راهبران را از نظر خلاقیت نیز درجه بندی میکند. گاردنر این چهار ویژگی در یک راهبر را ضروری میداند که آگاهی نسبت به آنها میتواند از فضای عوامفریبی و شهرتهای حباب وار جلوگیری کرده، توهمهای خودرهبربینی را مهارسازد:
۱- فرد باید با یک جامعه یا دستهای از مخاطبان، پیوند تنگاتنگ داشته باشد.
۲- ریتم زندگی او ترکیبی از زندگی شخصی و حضور در میان مردم باشد.
۳- میان داستانی که فرد راهبر برای مخاطبان خود میگوید با زندگی و خطوط شخصیتی خود او باید همخوانی وجود داشته باشد.
۴- با گزینش مردم به قدرت رسیده باشد و نه با استفاده از زد و بند و خشونت.
گاردنر بر آن است که هر داستان، حامل پیام برای ایجاد یک دگرگونی است. راهبران، بسته به پختگی مخاطبان، یا “داستان را میگویند (Telling)یا آنرا تبلیغ کرده، به اصطلاح میفروشند (Selling)یا داستان را با مشارکت (Participating) راهروان جلو میبرند. آنها در پیشرفتهترین حالت، نقشهای داستان را به افراد کارآمد و شایسته وامی گذارند (Delegation) .
بسط نظریهی هوشهای متفاوت گاردنر به شیوههای راهبری
هوارد گاردنر در کتاب Frames Of Mind، “چارچوبهای ذهن”، هفت گونه هوش انسانی را بر میشمرد. یکی از شارحان گاردنر به نام دیوید مکیستیون شرح میدهد که چهار نوع هوش قطعا برای موفقیت یک راهبر امروزی ضروری هستند:
Physical (PQ); Intellectual (IQ); Emotional (EQ); and Spiritual (SQ)
ضریب جسمانی، ضریب عقلانی، ضریب عاطفی و ضریب روحیهی معنوی. این ضریب در جریان تجربههای معمول زندگی، تحصیل و تخصص یابی شکل میگیرد.
QP هوش جسمانی: گاردنر در طبقه بندی هوشها به هوش حرکت جسمانی پرداخت و شارح او مکوستیون هوش جسمانی لازم راهبری را با آن مرتبط میداند. داشتن جسمی قوی و مقاوم و کنترل فرد بر زبان جسمانی خود در کیفیت راهبری تاثیر میگذرد.
نمودهای هوش جسمانی:
- توانایی گوش سپردن و پاسخگویی مناسب به شرایط جسمانی خود از جمله درد، گرسنگی، افسردگی، خستگی، فرسودگی و غیره.
- خودآگاهی از ارتباط جسم و ذهن و تسلط بر آنها، از جمله تشخیص زمان فعالیت شدید یا استراحت، خوردن یا نخوردن و رفتار بر اساس آنچه نیاز داریم و نه آنچه میخواهیم.
- حفظ جسم خود در بهترین فرم و سلامتی ممکن.
IQ هوش عقلانی: گونهی دیگر هوش لازم برای راهبری هوش عقلانی است. هانری برگسون در کتاب “تکامل خلاق” (Creative Evolution) در این باره مینویسد: “وجود داشتن، یعنی تغییر کردن؛ تغییر کردن یعنی به پختگی رسیدن؛ به پختگی رسیدن یعنی تا بینهایت در صدد بازآفرینی خود برآمدن.” از این رو راهبران موفق کسانی هستند که به گونهای مداوم در حال آموزش و بازآفرینی دیدگاههای خود هستند.
ما در فضای ایرانی به تجربهی عینی دیده ایم کسانی که این فرایندها را نگذراندهاند به ندرت مخاطبان بسیار پیدا میکنند و حتی آنهایی که زمانی در راهبری جنبشها شرکت داشته اند، ولی از بازآفرینی دیدگاهها و شخصیت خود غافل مانده اند، چه بسا در گسترهی همگانی فراموش میشوند و به جای آنها چهرههایی تازه نفس به میدان میآیند. اغلب راهبران گذشته که از بازآفرینی خود غافل ماندهاند با حسادت، انکار و حتی نفرت با چهرههای تازه به میدان آمده برخورد میکنند.
نمودهای هوش عقلانی:
- ثبت نام در کلاسهای آموزش عالی، گرفتن یک مدرک تحصیلی دوم، کسب مهارتهای تکنولوژیک.
- تحقیق در زمینههای فلسفه، دین، روانشناسی، نظریههای راهبری و غیره.
- همنشینی با افراد و سازمانهایی که دارای تجربههای طولانی هستند.
EQ هوش عاطفی: داشتنهوش عاطفی برای راهبری مدرن موفق یکی از ضرورتها است. زنان در کنار انواع هوشهای دیگر در این زمینه برجستگیهای بسیاری نشان دادهاند. داشتن هوش عاطفی سبب میشود که راهبر با اعماق روحیه و خواستههای مخاطبان خود ارتباط بگیرد و به موقع رفتارهای خود را اصلاح و به روز کند. هوش عاطفی همچنین تضمینی است که راهبر مخاطبان خود را فریب ندهد و با ارتباطی حقیقی و شفاف با آنها کار کند. در کنشگری اجتماعی و سیاسی چنین راهبرانی دستاوردهای پایدار و موثری به ارمغان میآورند. هوش عاطفی میدان را برای استفادهی ابزاری که در قلمروهای سیاست بسیار رایج است، تنگ میکند.
نمودهای هوش عاطفی:
- یادگیری اصول و رفتارهایی جهت برای بهبود خودآگاهی و مدیریت خود در زمینههای اعتماد به نفس؛ کنترل خود، سازگاری، توانایی آغاز کردن.
- افزایش میزان همدردی اجتماعی در وجود خود، گرایش به خدمتگزاری به افراد و سازمان ها.
- ادارهی روابط خود شامل رفتارهای راهبری الهام بخش، مدیریت تغییر، مهارتهای حل اختلاف، کار گروهی و کاربرد تکنیکهای گوناگون.
SQ هوش معنوی: هوش معنوی به معنای هوش دینی نیست، هرچند دینداران صادق و غیرریاکار در جریان مراقبهها و با کمک آموزههای معنوی میتوانند به آن دست یابند، اما هوش معنوی فقط مختص خداباوران نیست. محققی که به این نوع هوش ضروری برای رهبری اشاره کرده Cindy Wigglesworth است در کتاب The Twenty-One Skills of Spiritual Intelligence. او هوش معنوی را چنین تعریف میکند: “توانایی رفتار خردمندانه در عین حفظ صلح درونی و بیرونی صرفنظر از شرایط”.
همدردی یکی از کیفیتهای معنوی مهمی است که بدون آن راهبری منحرف میشود. کنش اجتماعی و سیاسی دمکراتیک به راهبرانی نیاز ندارد که با رگهای گردن جهیده و خشم و نفرت و تکبر و تحکم میخواهند خود را برجسته سازند. بلکه رهبران حساس و همدرد با مردم میتوانند سامان دهندهی تغییرهای مثبت باشند.
نمودهای هوش معنوی :
- شناخت از جهان بینی و هدف زندگی و الویتهای ارزشی خود و مهار ایگو و خودپرستی برای دستیابی به نسخهای معنوی تر از خود.
- برنامه ریزی برای رشد معنوی خود و زندگی کردن در همخوانی با هدف، ارزشها و دورنمایی که ادعا میکنیم.
- آشنایی با جهان بینیهای دیگران و شناخت محدودیتها و قدرتهای ادراک انسانی، آگاهی به قواعد معنوی زندگی و وحدت ترافرازنده با جهان هستی.
- توانایی انتقال اصول معنوی به دیگران، کنشگر تغییر بودن، تصمیمهای خردمندانه گرفتن و همجهت با جریان زندگی پیش رفتن.
گاردنر و بیوگرافیهای راهبران دمکراتیک
آیا راهبران، ساختهی روح زمانهی خود هستند یا با ویژگیهای فردی خاصی به موقعیت خود در تاریخ دست مییابند؛ ژن مؤثر است یا محیط زیست؟ آیا راهبران خوب فقط فرصت را در هوا میقاپند یا دارای ایدهآل هستند؟ گاردنر از گزینش یکی از این دوتاییها سرباز میزند و حتی آنها را با هم آشتی میدهد. او طرز فکر “یا این یا آن” را متعلق به توانایی ِ ذهنی ِ کودک ِ پنج ساله میداند.
گاردنر در بیوگرافیهای کوتاه راهبران موفق، این راهنشانها را مییابد: آنها شنوندگان توانایی بوده اند، دامنهی تمرکز بالا داشته اند، سخنرانانی خوش بیان و توانا بوده و با داستانی گیرا با مخاطبان ارتباط گرفته اند، اعتمادبرانگیز بوده اند، در زندگی آنها سفر، مهاجرت و تبعید و زندان نقش مهمتری داشته تا تحصیلات آکادمیک، مانند نمونههای گاندی و رونکالی و ماندلا، آنها قادر به برانگیختن امید و حرکت در جوامع ناامید و خاموش بودهاند.
راهبرانی که اقتدارگرا نبودهاند، بیشتر به سفر رفتهاند، سلوکهای درونی و تحولهای وجدانی/روحی بیشتری را تجربه کردهاند تا رهبران اقتدارگرا. النور روزولت که مدافع جنبش برابری حقوق زنان با مردان در آمریکا بود، همدم ِ مهربان ِ شوهری فلج بود که عشق زن دیگری را در دل داشت.
بررسیهای گاردنر از بیوگرافیهای راهبران موفق، میتواند راهنمایی برای کنش اجتماعی ما ایرانیان باشد و نیز بازبینی ما از زندگینامههای افراد دلیر، دانا و فداکاری که در تاریخ معاصر ایران تغییرهای مثبت را کلید زدهاند.
در بحرانهای راهبری جنبشها و انقلابها شفافیت چهرهها و برنامههای آنها حرف اول را میزند و تضمینی است برای فریب نخوردن مردم از “رهبران” ریاکار و آسیب رسان. جلسات گفتگو، مصاحبهها و مناظرهها بهترین فرصت هستند که میتوان چگونگی رفتار یک مدعی راهبری با دیگران هنگام گفتگو و تعامل و میزان شفافیت در زمینهی عملکردهای گذشته و برنامههای آیندهی او را مشاهده تحلیل نمود. پیامها و مونولوگها این امکانها را فراهم نمیسازند.
بخش آینده به رهبری کاریزماتیک و جلوههای مثبت و منفی آن اختصاص خواهد داشت.
ادامه دارد
منابع
Bennis, Warren.: 1996. The Leader as Storyteller. Leadership Magazine, issue of Harvard Business Review.
Gardner, Howard; E. Laskin:. Ema. 1995. Leading Minds, an Anatomy of Leadership. Basic Books.
Gardner, Howard.: 1983. Frames Of Mind. The Theory of Multiple Intelligence. Basic Books.
McCuistion, David.: 2022. Leadership Intelligences – A Holistic Approach. About Leaders
MacIntyre, Alasdair.: 1981. After Virtue. University of Notre Dame Press.
Wigglesworth, Cindy.: 2012. The Twenty-One Skills of Spiritual Intelligence Kindle Edition. Select Books, Inc.
ناسازهی کاریسما
نظریههای راهبری مدرن -۳
کاریسما چیست و رهبری کاریسماتیک چه ویژگیهایی دارد؟
این روزها با برآمد انقلابی نوین با جنبش “زن، زندگی آزادی” مسئلهی رهبری اهمیت بسیار پیدا کرده و مورد گفتوگو و جدلهای بسیار قرار دارد. از این رو تامل و مروری بر نظریههای مدرن پیرامون رهبری اهمیت بسیار دارد. امید است که این نظریهها به شبکههای گفتوگوهای مردمی، رسانهها و کلابهاوس نیز راه پیداکند و در همخوانی با شرایط خاص تاریخ و جامعهی ایران، خودآگاهی علمی مشترکی را هنگام گفتوگو و جدل به کار بیندازند.
در این نوشته با توجه به بار منفی کلمهی”رهبر” نزد ما ایرانیان در طی چهل و دو سال اخیر از دو واژهی راهبری و راهگشایی که با ژرفای مفهوم لیدرشیپ در دنیای مدرن همخوانی دارند، استفاده خواهم کرد. معادل راهبر را از شعر حافظ و نیز یک رباعی از مولوی وام گرفتهام:
ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی – تا راهرو نباشی کی راهبر شوی (حافظ)
شب رو که شبت راهبر اسرار است – زیرا که نهان ز دیدهی اغیار است (مولوی)
در بخش پیشین به تعریفهای مدرن راهبر دمکراتیک پرداختیم و نظریهی هاوارد گاردنر متفکر آمریکایی را در بررسی خطوط راهبران و به ویژه توانایی گفتن داستانی گیرا با مردم و ارتباط گرایی و نیز انطباق نظریهی گاردنر انواع هوش بر امر راهبری را شرح دادیم. اینک به موضوع رهبری کاریسماتیک میپردازیم.
واژهی کاریسما و مفهوم آن در فرهنگهای باستانی
واژهی کاریسما در ادبیات سیاسی و اجتماعی مدرن برای اولین بار توسط ماکس وبر (١٩٢٠- ١٨٦٤) در قالب ترکیب Charismatic Leadership یا راهبری کاریسماتیک وارد قلمرو مطالعات مدرن شد. بنا به تعریف وبر، مفهوم کاریسما بر این فرض استوار است که گویا موهبتی مافوق طبیعی در یک فرد هست که او را در انتخاب بهترین راه یاری میدهد و بنابراین، ارادهی او را قابل پیروی میداند. واژهی کاریسما که در پیش زمینهی الهیات مسیحی به معنای نیرویی مافوق طبیعی است در وجود یک فرد انسانی که به او توان راهبری دیگران را میدهد، معادلهایی – هرچند متفاوت- در فرهنگهای باستانی پیش از مسیحیت دارد.
برای جامعهی ایران که سنتها و حماسهها و اسطورههای باستانی ریشه داری در فرهنگ آن حضور دارند، فهم پدیدهی کاریسما نیاز به بررسی پیشینهی واژگانی و مفهومی آن دارد، زیرا در تارو پود فرهنگ امروزی ما تنیده شدهاند. از این رو پس از اشاره به خاستگاه کاریسما در مسیحیت، نگاهی به تاریخچهی باستانی کاریسما و سپس نمود آن در فرهنگ ایرانی ضرورت مییابد.
مفهوم مسیحی: Charisma، واژهای است لاتین که ارتباط مستقیم با الهیات مسیحی دارد. ریشه شناسی کاریسما به واژهای لاتین معادل “گوشت بدن” یا “جسم” برمیگردد و اشاره به تقدسی دارد که مسیحیان برای جسم رنج کشیدهی پیامبر خود قائلند؛ زجری جسمانی و تلاشی روحانی برای پاک کردن گناهان انسانهای دیگر و نجات آنان؛ فداکاری “جسمی که نمیمیرد و استخوانی از آن شکسته نمیشکند”. (یوحنا٣٧: ١٩)
مفهوم یهودی: در میان فرهنگهای باستانی، فرهنگ یهود، برخوردی دوگانه با مقولهی فر ایزدی حکمرانان در دنیای باستان داشت. در آن دسته از متون یهودی که به دوران شهرنشینی و زوال قوانین قبیلهای برمیگردد، در مورد پادشاهان یهود این گناهان و ستمگریهایشان است که برجسته میشوند و عبرت گیری از خطاهای آنها به بنمایهای تکرارشونده تبدیل میگردد؛ مانند شائول اولین شاه یهودیان که به اصرار مردم برای داشتن یک شاه مانند اقوام همسایه برگزیده شد، اما خوی تند و خونریز او در کتاب اول پادشاهان مورد انتقاد قرار دارد. برخلاف دنیای باستان که سلطنت به فرزند ذکور میرسید، جوان چوپانی به نام داوود که پهلوان دشمن، گولیات، را شکست داد، جانشین شائول شد. مجازات داوود پادشاه هم این بود که به دلیل خونریزی بسیار و به کشتن دادن سردار جنگی خود برای تصاحب همسر او اجازهی ساختن معبد مقدس را نیافت (کتاب اول تواریخ الایّام ٢٨:٤). جانشین داوود، پسر او سلیمان نیز به دلیل ساختن بتخانه برای همسران خود مورد انتقاد متون توراتی است و این مجازات الهی برای او ذکر میشود که سلطنت از پسرانش دوپاره خواهد شد. مفهوم فره ایزدی در متون توراتی دیده نمیشود. اما انبیای یهود، از ویژگی خاصی برخوردارند که در فرهنگ عبری با واژهی “زِخوت” بیان میشود به معنای “شایستگی”. آنها با رنجها و مبارزات و حق طلبیهای خود واسطهی هشدار به جوامع و حکمرانان در زمینهی اجرای عدالت و اخلاق میشوند. باید افزود که مفهوم زخوت از کاریسما فاصله دارد و قدمت آن نزدیک یک هزاره بیش از کاریسماست. انبیای یهود (از قرن ٨ ق.م تا ٥ ق.م) خارج از ساختار قدرت، منتقدان جدّی وضع موجود بودند، اغلب توسط شاهان به بند و زنجیر کشیده، در آتش انداخته و یا تبعید شدند (مانند الیاهو یا الیاس، یرمیا و عاموس).
مفهوم زرتشتی/ ایرانی: مقولهی فرّه ایزدی که از متون اوستایی به شاهنامهی فردوسی راه یافته است، محک مناسبی برای بررسی این مفهوم در فرهنگ ایران باستان به دست میدهد. در شاهنامهی فردوسی، شاهان به گونهای موروثی و طبیعی از فرّ ایزدی برخوردارند. فردوسی داستانها را به جایی هدایت میکند که اغلب، خرد و شهامت پهلوانانی چون رستم، دارندگان فر ایزدی را علیرغم بیکیاستیهای آنها نجات میدهد: مانند کیکاووس که به قصد تسخیر فضا بر بال عقابها نشست، ولی در سرزمینی بیگانه سقوط کرد و نجات او به عهدهی رستم افتاد. در حقیقت، گونهای کاریسمای برخاسته از خدمت نزد پهلوانان شاهنامه وجود دارد و خردمندی و شهامت آنها، شایان ستایش دانسته میشوند. فردوسی در داستان رستم و سهراب، از زبان رستم در پرخاش به کیکاووس میگوید:
چه کاووس پیشم، چه یک مشت خاک
چرا دارم از خشم کاووس باک
مرا زور و پیروزی از داور است
نه از پادشاه و نه از لشگر است
نمونهی دیگر فره ایزدی در شاهنامه، جمشید است. اهورمزدا دنیای زمینی را به جمشید سپرد تا در آن آبادانی کند و مردمان را به نیکبختی رهنمون شود. به روایت فردوسی جمشید آبادانیها نمود. او اجتماع را سامان داد و در سلسله مراتبی شامل چهار گروه، تقسیم کار کرد: گروه کاتوزیان (موبدان و روحانیان)، نیساریان (جنگاوران و لشگریان)، بسودیان (کشاورزان) و اهتوخوشیها (پیشه وران و صنعتگران). جمشید علم پزشکی، فنون ریسندگی و بافندگی، عطرسازی، صنعتهای فلزکاری و ساختن بناها و گرمابهها را سامان داد و به سیر و سیاحت در جهان و آموختن دانشها پرداخت. اما بر اساس مقدمهچینی فردوسی، جمشید دچار خودبینی شد و گیتی را برساختۀ خود اعلام داشت. به کلام فردوسی “منی کردن” جمشید او را دربرابر یزدان ناسپاس ساخت. جمشید قرار بود خدمتگزار مردمان باشد و نه در جایگاه خدایی کردن بر آنها که همانا خطای فجیع همۀ خودکامگان دینی و غیر دینی در سراسر تاریخ است. جمشید با خودبینی و خودخداپنداری، به خویش و دیگران دروغ گفت:
منی کرد آن شاه یزدان شناس / ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس
چنین گفت با سالخورده مهان / که جز خویشتن را ندانم جهان
هنر در جهان از من آمد پدید / چو من نامور تخت شاهی ندید
جهان را به خوبی من آراستم / چنانست گیتی کجا خواستم
خور و خواب و آرامتان از منست / همان کوشش و کامتان از منست
بزرگی و دیهیم شاهی مراست / که گوید که جز من کسی پادشاست؟
بزرگترین گناه در فرهنگ زرتشتی اتفاق افتاد: دروغ گویی. در اوستا به درگاه یزدان دعا میشود که سرزمین را از دو شر دور نگه دارد: دروغ و خشکسالی. این گونه بود که فره ایزدی از جمشید پرید و او به دام دیوانی که خودش آنها را در دنیا رها کرده بود افتاد و از بین رفت (نگاه کنید به دقیقیان، ۲۰۲۲).
در شاهنامه، رستم پس از کشتن اسفندیار، پهلوانی شریف و از تبار دارندگان فره ایزدی، حفاظت خدایی را از دست داد و روزگارش به سر رسید.
فردوسی در نوسان میان وفاداری به اصل داستانهای باستانی و قراردادن آنها در چارچوب خردگرایی، قالب بستهی اسطورههای باستانی را میشکند و فرّه ایزدی را در انگارهای عقلانی و زمینی بر مبنای دادگری و بخشندگی در بیتهای پایانی داستان کاوهی آهنگر بازتعریف میکند:
فریدون فرّخ فرشته نبود
به مشک و به عنبر سرشته نبود
به داد و دهش یافت این نیکویی
تو داد و دهش کن فریدون تویی
جالب آن که دیدگاه فردوسی در زمینهی شهامت و خرد همچون شرط محبوبیت، چنان در عمق فرهنگ ایرانی نفوذ داشته که مردم، همواره احترامی ژرف برای آن دسته از دانشمندان و هنرمندانی قائل میشدند که پیشنهاد مقام و مسند حکومتی را رد میکردند (مانند خیام و ابن سینا). برعکس، در ادبیات فولکوریک و رسمی ایران، قاضی و مفتی و درس خواندهی در خدمت حکومت جبر، تصویری سفاک و ظالم و یا در بهترین حالت، مضحک و تمسخرآمیز دارد!
کاریسما در قرن بیستم
با بررسی رهبران کاریسماتیک قرن بیستم درمی یابیم که همهی آنها از یک جنس نبودند و سه گونهی اصلی کاریسما را در میان آنها میتوان مشاهده کرد: کاریسمای اقتدار توتالیتر، کاریسمای اقتدار و خدمت و کاریسمای فداکاری و خدمت.
کاریسمای اقتدار توتالیتر: دهههای بیست و سی میلادی همزمان بود با گسترش جهانی پدیدهی حکومتهای توتالیتر که در راس همهی آنها پیشوایی مقتدر و خشن ظهور کرد. استالین در روسیه، موسولینی در ایتالیا، ژنرال فرانکو در اسپانیا، هیتلر در آلمان و تا حدی امپراتور ژاپن، نمونههایی از رهبرانی بودند که با تکیه به کاریسمای اقتدار و پاشنههای آهنین، تودههای نامتشکل و نمایندگی نشدهی مردم را که تجربهی ناقص و اندکی از دمکراسی داشتند و یا اصلاً با آن بیگانه بودند، با خود همراه کردند.
کلمانسو، ژاکوبن مشهورِ فرانسوی در اواخر قرن نوزدهم، از دادن نام Peuple یا مردم به تودههای نامتشکل خودداری میکرد و آنان راPopulace یا تودهی ناآگاه و آلت دست مینامید. در دهههای آغازین قرن بیستم، این نیروهای مهار نشدنی به دلیل رکود اقتصادی شدید، بیکاری، فقر اقتصادی و فرهنگی، فشار نیازهای اولیهی برآورده نشده و حس حقارت، به آسانی آلت دست شدند. آنها نهادهای بالقوهی دمکراسی چون مجلسها و جمهوریت را خنثی یا منحل کردند و همه چیز را به رهبرانی سپردند که ادعاهای بزرگ را با رفتارهای پرخاشگر و نمایشهای عظیم همراه میکردند.
به گفتهی ارنست کلاسیرر در کتاب اسطورهی دولت [The Myth of the State] رهبران توتالیتر همان نقش شمنها و جادوگران قبیله را در دنیای مدرن به عهده داشتند. رهبران توتالیتر اغلب گذشته گرا هستند و خود را موظف به احیای دوران طلایی سپری شدهای میدانند، مانند هیتلر که از اسطورههای ژرمنی کمک گرفت تا تودههای ناآگاه را سحر زده کند یا خمینی که در فکر استقرار صدر اسلام بود. این گونه رهبران، دارای خصوصیات جسمانی خاص، هنر سخنوری، داستان پردازی و رفتارهای پرخاشگر و صداهایی مرعوب کنندهای هستند که ابتدای کار، تودههای مردم از آنها احساس قدرت میگیرند. بخش بزرگی از کاریسمای فریب این گونه رهبران، برخاسته از همان قدرت اسطورههای به خواب رفتهای است که آنها جان دوباره میبخشند.
ارنست کاسیرر در اسطورۀ دولت، اسطورههای سیاسی را به ماری تشبیه میکند که ابتدا شکار خود را فلج کرده، سپس به آن یورش میبرند. القاگری این اسطورهها خرد را کند میکند. مسئولیت فردی و شخصیت انسانی همانند جوامع بدوی، در میان اجرای مداوم و یکنواخت آیینها رنگ میبازد. کاسیرر استدلال میکند تا زمانی که بشر، دانش کافی برای سامان دادن به امور خود دارد، این اسطورهها به حالت خفته باقی میمانند. اما اسطورههای سیاسی به محض رواج احساس ناتوانی، خطر و آیندۀ نامعلوم در میان افراد جامعه، همان کارکرد جادو در نبود خرد و دانش را به عهده میگیرند. (کاسیرر، ۱۹۴۷) [این کتاب، به ترجمۀ یدالله موقن با نام ” اسطورۀ دولت”، و به ترجمه نجف دریابندری با نام “افسانه دولت” در ایران به چاپ رسیده است].
کاسیرر تیزبینانه میگوید که رهبران جوامع توتالیتر، نقش جادوگر قبایل ابتدایی را به عهدۀ میگیرند و یادآور میشود که نخستین گام نازیها برای مسلط ساختن اسطورههای خود، تغییردادن کارکرد زبان بود. از دید او، زبان در طول تاریخ، دارای دو کارکرد دلالتگری و جادویی بوده است. کاسیرر توسل نازیها به کارکرد جادویی زبان را با اشاره به فهرست واژههای ساخته و پرداختۀ نازیها از همان ابتدای ظهور، نشان میدهد. او نقش فلسفه در برخورد با اسطورههای سیاسی را چنین جمعبندی میکند [به نقل از ترجمۀ نجف دریابندری]:
«از میان بردن افسانههای [اسطوره های] سیاسی از فلسفه ساخته نیست. افسانه به یک معنی آسیب ناپذیر است. در برابر براهین عقلی مصونیت دارد. با قیاس منطقی نمیتوان آن را ابطال کرد. اما فلسفه میتواند خدمت مهم دیگری برای ما انجام دهد. میتواند ما را به فهمیدن حریف خود توانا سازد. دشمن را باید شناخت تا با او بتوان جنگید. این یکی از اصول استراتژی صحیح است. شناختن دشمن تنها به معنای شناختن عیبها و ناتوانیهای او نیست. توانایی او را هم باید شناخت. همۀ ما این توانایی را دستکم گرفته ایم. وقتی نخستین بار افسانههای سیاسی را شنیدیم، آنها را چنان پرت و پوچ و ناساز و ناموزون و مضحک انگاشتیم که به هیچ قیمتی حاضر نبودیم آنها را جدی بگیریم. اکنون بر همۀ ما روشن شده که اشتباه بزرگی بود. این اشتباه را نباید تکرار کنیم. باید منشأ و ساختار و روشها و شگردهای افسانههای سیاسی را به دقت بررسی کنیم. باید با حریف رودررو شویم تا بتوانیم با او درافتیم.»
میان کتاب اسطورۀ دولت و دیدگاههای کاسیرر در اثر دیگری به نام فلسفۀ فرمهای نمادین، متعلق به هنگام اقامت او در آلمان و پیش از ظهور نازیسم، ارتباط مستقیمی وجود دارد. او در فلسفۀ فرمهای نمادین (سه جلد به ترتیب در سالهای ۱۹۲۳، ۱۹۲۵، ۱۹۲۹) به وجوه تمایز اسطوره با بینش علمی پرداخته و نوشته بود:
«هر گونه پیوندی که در اندیشۀ اسطورهای به کارمی رود، دارای این ویژگی است که فقط در کلیت اسطوره به روشنی و تمایز کاملی دست مییابد. در حالی که شناخت علمی فقط به شرطی میتواند عناصر خود را به یکدیگر پیوند دهد که آنها را با یک کنش سنجش گر واحد از یکدیگر جداسازد. اسطوره هر چیزی را که وحدت بی چون و چرایش را خدشه دار سازد، از خود میراند. مناسباتی که اسطوره برقرارمی کند، چنان طبیعتی دارند که اجزاء واردشونده در آن، وارد مناسبت همخوانی با یکدیگر نشوند. آنها برعکس، دارای هویت مشخصی بوده، یک امر بخصوص میشوند.» (کاسیرر، ۱۹۶۰)
کاسیرر بر آن است که اسطوره برخلاف بینش علمی – که معنای هماهنگی در آن، وحدت امور بسیار متفاوت و صداهای بس مختلف است – هیچ اصل دیگری جز اصل اینهمانی جزء و کل نمیشناسد. در اسطوره، کل، همان جزء است. میتوان گفت که وقتی انسان، زبان و تفکر کل گرای اسطوره را دنبال کند، مقدمهای میشود بر آن که مانند عضو قبیلۀ ابتدایی، در پیوندی انداموار با جمع قرار گیرد و فردیت خودمختار خود را از دست بدهد.
رهبران کاریسماتیکِ توتالیتر، اغلب، سخنرانان چیره دستی هستند که با گفتار پرخاشگر و محسورکننده و صدای برانگیزانندهی خود، حس قدرت را به پیروان القاء میکنند. آنان زیرک هستند و میدانند چگونه با لحن عوام پسند برای حلّ امور پیچیدهی اجتماع، نسخههای گول زنندهی ساده بپیچند. آنها از نارضایتیهای تودهها باخبرند و خود از اعماق تیرهای میآیند که در آن فقر، بیعدالتی، تبعیض، آزار جنسی و نابسامانیهای خانوادگی بیداد میکند. اغلب آنها در اثر زخمهای روحیِ دوران کودکی و نوجوانی حس انتقام جویی نیرومندی دارند (لیندهولم، ۲۰۰۰ ). از جمله رؤیاهایی که آنها در میان تودههای ناآگاه دامن میزنند، رؤیاهای بازگرداندن ‘عصر طلایی’، ‘تولد دیگر’، و ‘احیاء نژاد’ هستند. آنها خود را با حاکمان افسانهای آرمان شهرها یا به بیان بهتر “ناکجاآبادها” همسنگ میدانند. ماکس وبر، در این مورد، اصطلاح “دیروز جاودانه” را به کار میبرد؛ نیروی خیالانگیزی که حس اقتدار را زنده میکند (کوپر و کوپر، ١٩٨٥). شاید به گفتهی ماكس وبر بتوان افزود که این نیروی خیالانگیز، در حقیقت فرافکنی دیروزِ از دست رفته و کودکی و نوجوانی آنها پیش از پدیداری گسیختگیهای روانی در آنهاست. رهبران دارای کاریسمای فریب و اقتدار، در اثر این گسستگیها، حس تحقیر و نفرت از خود را پشت نقابی از خود شیفتگی و تصورِ همه توانی و همه دانی پنهان میکنند. مایکل مکابی، از پژوهشگران معاصر دانش مدیریت، ویژگیهای این گونه از رهبران را که دارای کاریسمای منفی یا قدرت هستند، در مقالهای با عنوان “Narcissistic Leaders”، یا رهبران خودشیفته، بررسی میکند. مکابی، افراد دارای کاریسما را به درجاتی بالا دچار خودشیفتگی میداند که مناسبت آنها را با دیگران ابزارگونه و یکطرفه میسازد. (مکابی، ۲۰۰۰)
در قرن بیستم، رهبران دارای کاریسمای اقتدار توتالیتر مانند هیتلر و استالین، سیاستهای صنعتی شدن و مدرن سازی زیرساختهای کشور را همراه با برنامه ریزیهای پنج ساله با بهره گیری از نیروی کار برده وار دنبال کردند. هیتلر با اتکاء به رشد اقتصادی پدید آمده با داعیهی جهانگشایی و فضای حیاتی، جنگ جهانسوز و هولاکاست را به راه انداخت. آن چه دیر یا زود، در همهی این نمونهها به کنار رفتن نقاب کاریسما و آشکارگی چهرهی زشت آنان انجامید، جنگی کردن جوامع، سرکوب آزادیهای مدنی، نژادپرستی و جنایتهای بیشمار علیه بشریت بود.
در قرن بیستم راهبران کاریسماتیک از انواع دیگری نیز ظهور کردند که کارنامهای از خدمت نیز از خود به جا گذاشتند. در بخش آینده به دو دسته از این راهبران و نمونههای آنها خواهیم پرداخت: راهبران کاریسماتیک دارای کاریسمای اقتدار و خدمت، که آتاتورک و رضاشاه از آن جمله اند؛ و راهبران کاریسماتیک دارای کاریسمای خدمت و فداکاری، که مصدق و ماندلا دو نمونه از آن هستند.
ادامه دارد
منابع
Cassirer, Ernest. 1947. The Myth of the State. London. New Haven and London University. Press.
Cassirer, Ernest. 1960. La Philosophies des forms symboliques, vol.2. Paris: Miniut.
Kupper, Adam; Kupper, Jessica. 1958. The Social Science Encyclopedia. London: Routledge.
Lindholm. Charles. 2000. “Charisma, Crowd Psychology, and Altered States of
Conscious ness”: Boston University.
Maccoby, Michael. 2000. “Narcissistic Leaders”: Harvard Business Review.
رادیو زمانه