تفاوت بیرون و درون نظام
هیچ شک نمی توان داشت که از درون یک سیستم حکومتی بهتر می توان آن را تغییر داد همچنان که برای تخریب یک سیستم باید از حوزه آن خارج شد تا بر سر خودمان آوار نشود.
این را بدون ارزشگذاری، یعنی تحسین یا تکذیب ارتباط و تماس با حکومت ها می گویم و صرفاً از این جهت که معتقدم فروپاشی یک نظام حکومتی تنها اقدام علیه یک دستگاه نیست و آواری به گستردگی دور ترین حاشیه های اجتماعی دارد و به همین ترتیب هزینه های اصلاح بدترین حکومت ها نیز برای مردم تحت حکومت آنها قابل تحمل تر از خسارات هر انقلابی است، به همراه این امید که تغییرات حاصل تحت حمایت اجتماعی و عمومی خواهند بود.
بر این سیاق، در شرایط متعارف سیاسی و غیر از این عجایبی که جمهوری اسلامی بر پا کرده است، تفاوت میان قرار گرفتن در بیرون یا درون نظام، می توانست و می تواند تفاوت میان سیاست براندازی و اصلاح طلبی، باشد.
اما، و درست به همین دلیل که جمهوری اسلامی از هیچ قاعده مرسومی پیروی نمی کند و استعداد شگرفی در تبدیل منتقد به مخالف و برانداز دارد، موفق شده است که خیلی از فعالان سیاسی را که علاقمند به اصلاحات و تغییرات تدریجی و منطقی هستند، یعنی یک اپوزیسیون علی الاصول قانونی را که حضورش نشانه توانمندی هر حکومتی است، خارج از سیستم و در شمار سرنگونی طلبان قرار بدهد.
بر همین سیاق بوده است که حکومتی که سه دهه بیشتر از عمرش نمی گذرد و حاصل یک انقلاب مردمی بوده است، دو رئیس جمهور، یک نخست وزیر و یک رئیس پارلمانش در حبس خانگی و یا جزو مغضوبین هستند؛ مهمترین مرجع قبل و بعد از انقلابش در تبعید خانگی از جهان رفت، خاندان امام و مقتدایش همگی اصحاب فتنه لقب گرفته اند؛ فرزندان شاخص ترین مراجع انقلابی شان، چون بهشتی، مطهری و طالقانی همه اگر به زندان نرفته اند، از رده معتمدان حکومت خارج شده اند و بسیاری روحانیون سرشناس شان اگر هر از گاه به شماتت و سرزنش شان بر نیآیند، زبان در کام کشیده و عزلت پیشه کرده اند و ایضاً راهیان جبهه و جنگ و فاتحان لانه جاسوسی شان، در زندان یا در مرخصی از زندان به سر می برند.
آیا فضایی از این تحریک آمیز تر برای ظهورسرنگونی طلبی می توان متصور شد؟
بی شک این مصداق نشستن بر شاخ و بن بریدن است اما حکایت هولناک این است که باز نه فقط آن شاخ و آن شاخه نشین در خطر است که این سقوط همه ساحت باغ را به ویرانی تهدید می کند.
در تقابل با مجموعه چنین سیستمی قرار گرفتن و تحمل خسارات مادی و معنوی اش را به جان خریدن، راهی است که اقتدار گرایان حکومتی مدتهاست که نشان می دهند. اما آیا آزادیخواهان ایران که از اقیانوسها و آتشها گذشته اند، به ویژه امروز که درمنطقه شاهد تحولات سیاسی از طریق فروپاشی هستند، می توانند آسیب های آن را حتی با فدا کردن خود برای میهن شان پذیرا شوند؟ نه عقل نظری این را حکم می کند، نه تجربه عملی.
آن امکانی که به نظر می رسد باید بیش از پیش فراهم بشود، راهی برای تماس با بدنه حکومتی است که خرد گریزی اش می تواند منشأ تخریبهایی ماندنی در میهن ما بشود.
این امر آیا در شرایط امروز و نزدیک ممکن است؟
یکی از دشواری های این راه در نظر اول شاید این جلوه کند که اپوزیسیون ایرانی در پراکندگی و تشتت ایده و آرا به سر می برد و یکدست نیست.این درست است و اساساً نمی تواند که یکدست باشد. درست است که بخش وسیعی از اپوزیسیون بر اساس برداشت های خود از تحولات تاریخی و چرخش های مقطعی، به این نتیجه رسیده اند که بجز گذار مسالمت آمیز و به همراهی وسیعترین گروههای اجتماعی راهی برای پی ریزی یک دموکراسی بی بازگشت نیست. اما این انتظار نیزمنطقی نیست که در قبال حکومتی که کمترین اعتراض ها را به خشن ترین شیوه ها پاسخ گفته است، فضای سیاسی ی معقول و سنجیده ای وجود داشته باشد و اپوزیسیون یک دستی که امر مبارزه مسالمت آمیز و خشونت گریز را به تمامی شیوه و شعار خود ساخته باشد.
نیروهایی در جامعه اپوزیسیون ایران که تغییر حکومت را از هر طریق و به هر قیمت می خواهند، همه لزوماً در اندیشه و اهداف سیاسی هم داستان نیستند.
من هواداران پادشاهی و نیروهایی را که در تصور ایجاد یک حکومت کمونیستی در ایران هستند در این تحلیل وارد نمی کنم. در مورد حامیان بازگشت پادشاهی، گذشته از آنکه آنها را نیروی میدان های واقعی مبارزه به ویژه در داخل ایران نمی دانم، حتی مسیر تحولات و مصالحی را که جامعه جهانی دنبال می کند، به سود آنها نمی بینم، چرا که حتی در کشوری مثل افغانستان که پادشاهی اش نه در اثر انقلاب مردم، که با توطئه درباریان پایان یافته و پادشاهش تا بود محبوب مردم خود بود، غرب امکان بازگشت سلطنت را فراهم نکرد زیرا که به هر حال با یک حکومت دوره ای بهتر میتوان کار کرد و از خطرات مهیب ریزش و سقوط در معنای نظام و سیستم، بهتر در امان ماند. بنا براین با سطح رشد نیروها ی سیاسی موجود در ایران و فرهنگ مبارزه که به مراتب از افغانستان جلوتر است، غرب نیز چنین خوابی را برای ایران نمی بیند. در مورد هواداران نظام کمونیستی همه چیز در بیرون و درون، از این هم روشن تر است.
نیرویی مانند مجاهدین خلق نیز تنها در صورت بروز فاجعه ای در ایران که هر گوشه ای را آتش خشم و به انتقامی به آتش بکشد، می توانند ظهور و افولی بنند که دور و محال باد چنان فاجعه ای از دامن ایران.
با این تفاسیر ضرورت دارد که از نیروی واقعاً موجود در فضای سیاسی ایران ارزیابی داشته و توقعات و انتظارات را با آنها طرح و تقسیم کنیم. هسته و ثقل چنین نیرویی در درون ایران است و به گمان من نمایندگانش در خارج از کشور به همین نشانه آنها را نمایندگی می کنند. یعنی نه چون برخی که با ادعای نمایندگی در فلان زمینه برای یکی از رهبران جنبش، در فلان وقت خلق ایران را رهبری می کنند، نمایندگی شان را در تعلق به جنبش در داخل کشور معنا می کنند.
از آنجا که این قصه دراز است و تا انتخابات ریاست جمهوری هر زمان در گیر آنیم برگردم و اشاره ای بکنم به حرکت اخیر خاتمی که تفاسیر از آن هنوز ادامه دارد بی آنکه تفسیر معینی بتواند نقطه ای بگذارد و به سر خط بعدی برسد که آن خط پیش بینی حرکت اصلاحات است با حاشیه ای از سبز یا به مرکزیت سبز در انتخابات خرداد ماه سال آینده.
من این خواست خاتمی را که نمی خواهد بیرون از نظام ارزیابی شود می فهمم و از آن بیشتر، آن را در خدمت کاستن از دشواری های پیش روی جنبش دموکراسی خواهی در ایران می بینم. او را قادر و توانا به همه امور نمی شناسم و معتقدم آنها که هست و نیست جنبش را در گروی رأی خاتمی قرار داده اند این چهره را از او ترسیم می کنند. خاتمی تلاش می کند تا در دشواری ها راه بجوید. در این راه پی نام و ننگ نیست، و تردیدی نیست که بسیاری دیگر از آزادیخواهانی که منتقدان امروز خاتمی به آسانی نمی توانند به آنان برچسب سازشکار و ترسیده و… بچسبانند به حرکتی که او آغاز کرده است خواهند پیوست.