پنجاه سال تأخیر فوت دارم!
روايت محمود دولتآبادي از ناكامي در سپردن «ثروتهايش» به نهادهاي فرهنگي
باورش سخت نيست كه بايد دستكم پنجاه سال از مرگِ نويسندهاي بگذرد تا ميراث او بهكارِ اهل فرهنگ و مسئولان فرهنگي بيايد! محمود دولتآبادي به «شرق» ميگويد از سالياني پيش تصميم گرفته است تا دستنوشتهها و كتابخانهاش يا بهتعبير خود «ثروتهايش» را به نهادهاي فرهنگي بسپارد اما دريغ از اقدام مناسب يا پاسخي درخور جز نامهاي كه خطاب به او نوشتند «ما… پنجاه سال بعد از مرگ نويسنده دستنوشتههاي او را ميخريم!». دولتآبادي شرحِ اين «تجربه شكست حراج ثروتهاي انباشته»اش را در كتابي با عنوانِ «عبور از خود» نيز نوشته است كه پس از قريب به يك دهه، سرانجام مجوز گرفته و در دست انتشار است. ماجرا ازاینقرار است كه بيماريِ فرزند محمود دولتآبادي او را به صرافتِ حسابوكتابي انداخت كه تا پيشازاين هيچ سرِ آن نداشت. «چهل سال و اندي گذشته بود از پيشهي نويسندگيِ من بهسال يكهزاروسيصدوهشتادودوي شمسي خيامي، و من از عهدهي سلوكي پنجساله برآمده بودم در گذر از گدارهاي سخت و بسيار ناهموار در بودن سردِ سرمايي كه دمي سلسلهاعصاب مرا آرام نميگذاشت، و نميگذارد هم… پس در گذر حفرهحفرهي وهمزدهي آن دهليزها، پنداشتم نظري كنم به برگ و داشته و حاصل كار خود كه عايلهمندي ناگزيرم ميداشت از آن بازنگري. شكر. بادي در مشت بود، فقط! شايد فريب دل خود را خوردم يا شيوهي زبان آدميان را كه به صرافت فروش ثروتهايم افتادم» و اين ثروتها دستنوشتههاي رمانِ «كليدر» بود كه ديگر جزو ميراثِ ادبيات كلاسيك ما بهشمار ميآيد و دستنوشتهي «جاي خالي سلوچ» و ديگر دستنوشتهها و كتابخانهاي پُروپيمان. پس محمود دولتآبادي به يكي از مديران فرهنگي مراجعه ميكند تا مكنت و حاصلِ عمر را به ايشان پيشنهاد كند اما آن مسئول بهجاي آنكه راهي پيشروي نويسنده بگذارد، نخست «شرحي مبسوط از نبوغ خودش را كه توانسته است بناي يك نهاد فرهنگي-دايرهالمعارفي را بسازد» بهدست ميدهد و وصفِ ديگر هنرها و فهرستي از لياقتهاي خود كه بهقول دولتآبادي «هيچ كم نگذاشت» در اين باب و سرآخر گفت كه نزد رئيسجمهور خاتمي آبرويي دارد و اين كار را خواهد كرد. «حتي خواست كه دستنوشتهها را بدهم آنجا صحافي و آماده بكنند كه نيازي نبود زيرا صحافي شده بود». بعد اشخاصي از آن نهاد فرهنگي به خانه دولتآبادي ميآيند تا «اصل جنس» را رؤيت كنند و دولتآبادي بعد از اين آمدوشدها و مراسم اداري نامهاي مينويسد به رياست مربوطه تا ماجرا صورت اداري و اجرائي بگيرد. جوابِ نامه سال بعد ميرسد به امضاي «پنج روشنفكر بسيار موجه» كه ما پنجاه سال بعد از مرگ نويسنده دستنوشتههايش را ميخريم. «به خود ميگويم تو پنجاه سال تأخير فوت داري!». محمود دولتآبادي بهطعن و مطايبه مينويسد آن پنج تن هم يك لحظه نينديشيدهاند كه خود حضرات هم پنجاه سال ديگر بخواه نابخواه رفتهاند. دولتآبادي كه چندين دهه سانسور كتابهايش را تاب آورده است، اين بار هم از پا نمينشيند و به رئيس مركز فرهنگي ديگري «همشأن مؤسسه پيشين» رجوع ميكند كه البته از رئيس قبلي كمتر تعارفي بوده است. باز روالِ اداري و حضور كارمندان و سياههبرداري از كتابها كه دولتآبادي ميگويد من قصد اهدا دارم، نيازي به فهرستبرداري نيست، بياييد ببريد، اگر جاي مناسب داشتم به صرافت خلاصشدن از حجم اين كتابها نيفتاده بودم… اين بار هم پاسخ ميآيد ما هم جا نداريم و ماجرا به همين جا ختم ميشود! دولتآبادي البته بعدها هم چندباري به فكر سپردن كتابها و دستنوشتههايش ميافتد اما بار ديگر به شكستي تلختر منجر ميشود: نهادي با پشتوانه مالي و اعتبارِ فرهنگي پا پيش ميگذارد تا تمامِ دارايي نويسنده را خريداري و در موزهاي نگهداري كند و به نمايش بگذارد اما دولتآبادي كه متوجه ميشود مسئله موزه منتفي است و احتمالا اين نهاد هم در انتظار است تا سالياني بعد از او كه ماتركش قدر و قيمت بيشتر پيدا كند، در حراج و مزايدهاي آنها را به فروش برساند، پا پس ميكشد و قرار را برهم ميزند. روايتِ محمود دولتآبادي، نويسنده مطرحِ معاصر ما، از اهدا و فروش داشتههايش بيش از هر چيز از غياب سياست فرهنگي خبر ميدهد كه هيچ دغدغه ميراثِ فرهنگي ندارد. در این اوضاع، حتي باور آنكه مرگِ نويسندهاي دستنوشتهها و ماتركِ او را به قيمت برساند و به صدر بنشاند هم خطاست. نمونهاش آنچه از نيما، مهمترين شاعر مدرن ما برجا ماند و سالياني در گوني در فرهنگستان ماند و تنها يكي دو سال است كه كساني به استنساخ آنها برآمدند آنهم در شرایطی که بر سر فروش آن ميان اين نهاد و وارثان جدلي شكل گرفته است. يا دستخطها و بهجاماندههاي هوشنگ گلشيري كه آنقدر ماند تا سرانجام به دانشگاه استنفورد اهدا شد و از وطنش بيرون رفت. دولتآبادي هم با اين تجربيات ميگويد: «همچنان زير بار ثروتهايم دارم خناق ميگيرم و قانع ميشوم كه نه؛ از گير گذشتهي خود نميتوان رها شد!».
اما «عبور از خود» جز حكايت اين تجربيات، روايتهاي خواندني ديگر هم دارد. دولتآبادي ميگويد «عبور از خود، كتابِ كمصفحهاي است كه به خودم، زندگيِ خودمان مربوط ميشود. كمي درباره اشخاص است و درباره دوره زندان و نیز، درباره موقعيت كه در اين ساليان چه الطافي به من شد! همانطوركه نوشتهام يك از هزار گفتن است».
كتابِ «عبور از خود» نوعي خودزندگينامه يا بهتعبيرِ نويسندهاش «شناسنامهطور» است كه البته برمبناي پيوستار تاريخي نوشته نشده بلكه دولتآبادي چند مقطع خاص از زندگيِ خود را در اين كتاب روايت ميكند: «تا اين هزار فرسنگ» و «حديث نفس» درباره نويسندگي است و تلقيِ مؤلف كتاب از مفهومِ «ادبيات»؛ از تركيبِ «نفرين و موهبتِ نويسندهبودن» تا «انزواي نويسنده» و ضرورت رسيدن به سكوت و خلوت براي خلق و نوشتن. بعد مقالهاي در بابِ اصطلاحي كه از بيست سالِ پيش «تخم لق» شده و زير دندانهايي شكسته شده با عنوانِ «نسلنگري در ادبيات». بخشِ بعدي زير نام «گفتانوشت» گفتوگوي مفصلي است درباره مقوله ادبيات سياسي و نسبت ادبيات با سياست كه در آن بحث از مشروطه آغاز ميشود و ادبيات بعد از كودتاي 28 مرداد كه شاخصههاي آن در نظر دولتآبادي، آلاحمد بود و ساعدي و ابراهيم گلستان و بهرام صادقي، و ادبياتشان عمدتا «واكنشي است در مقابل شكست نهضت ملي ايران در 28 مرداد». نظرات دولتآبادي درباره نويسندگان شاخص معاصر در همين گفتانوشت آمده است و بعد نوبت ميرسد به بخشهاي سياسي كتاب. روايت زندان و همبنديها، از طالقاني و سلطانپور و شريعتي تا رجوي و كرباسچي و هاشمي و منتظري و پورنجاتي و ديگران. در اين ميان اما دولتآبادي براي محمود طالقاني حسابِ جداگانهاي باز ميكند. «مردي شبيه خود» عنوانِ بخشي از كتاب است كه نوعي اداي دين به طالقاني است كه در نظر مؤلف «خيلي عزيز بود، سعهي صدر داشت و بزرگوار بود و شبيه هيچكس نبود». بازداشتِ نويسنده به خاطر دو داستانِ «گاوارهبان» و «باشُبيرو» هم روايت ديگري است از زندان كه دولتآبادي در آن به چندوچون دستگيرياش در «يك روز نهچندان سردِ اسفندماه يكهزاروسيصدوپنجاهوسه شمسي» و حبسِ دو سالهاش پرداخته است. اينكه بهانه رژيم براي بازداشت او اين بود كه در هر خانهاي براي دستگيري مبارزين ميرفتند كتابهاي او آنجا بوده است! دولتآبادي سر آخر مينويسد كه هميشه از سياست فاصله گرفته است، در زندان غيرسياسي شده و پس از پايان حبس هم بارها گفته است كه «به من مثل زنداني سياسي نگاه نكنيد، من فقط نويسنده هستم». گرچه او به ما میگوید: «سياست بر سر نويسنده آوار ميشود و وظيفه و مسئوليت نويسنده حفظِ خودش است». از محمود دولتآبادي جز «عبور از خود» رمانِ «طريق بسملشدن» نيز پس از يك دهه مجوز گرفته و چندي پيش در نشر چشمه منتشر شده است. او همچنين به «شرق» از نوشتن رماني تازه خبر ميدهد با نامِ «بيرون در» كه در فاصله چهار پنج ماهه از تيرِ امسال نوشته و اخيرا تمام كرده است. رماني كه در اوايل انقلاب، سالهاي 57، 58 ميگذرد. دولتآبادي درباره اين رمان ميگويد: «وقايع اين رمان در روزهاي چرخش انقلاب و شلوغيِ دانشگاه اتفاق ميافتد. در دوره فشرده كوتاهي. ميتوانم بگويم كاري نوشتهام كه بسيار دوستش دارم. هم تِم رمان را كه بهصورت اشراقي پيدا شد و نوشتماش و هم مضمون آن را كه به اقليتها پرداختهام و از ارامنه و قفقاز و گرجستان نوشتهام». از محمود دولتآبادي دو كتاب، يكي «داستانِ سياوش» و ديگري، «داستانِ اسفنديار» نيز زير چاپ است: «هر دو را با صدا خواندهام و درباره هركدام هم تحليلي نوشتهام زير عنوانِ طومار كه زير چاپاند». مجموعهاي از سخنرانيهاي اين نويسنده نيز با نام «سخن در سنگ» در نشر سلوك در دست انتشار است.
شيما بهرهمند
شرق ۳۰ بهمن