نکاتی پیرامون انقلاب و اصقلاب بهمن!
این تصور که نظام سابق غیرقابل اصلاح بود، هیچ مبنای واقعی و درستی نداشت و اتفاقا رژیم شاه در جریان رفرمهای رادیکالی که از جانب خودشان «انقلاب سفید» نامیده شد، در حوزههای اجتماعی و اقتصادی، خیلی هم تند رفت. به طوری که به قول شاملو، جامعه سنتی ما با مدرنیسم تصادف کرد.
مشکل حکومت شاه، نه در سیاست خارجی و نه در کمتوجهی به توسعه اقتصادی و مدرنیزه کردن حیات اجتماعی، بلکه بیتوجهی مطلق به توسعه سیاسی بود که همین هم رفرمهای اقتصادی و اجتماعی را از توازن خارج کرد و نهایتا استبداد فردی شاه که به «ساواکیزه»شدن جامعه و زمینهسازی برای اشاعه دروغهای شاخداری مثل ۱۵۰ هزار زندانی سیاسی، شهادت شریعتی و صمد بهرنگی شده بود، به گورکن حکومت تبدیل شد.
در یک نگاه کلی، اپوزیسیون رژیم شاه از دو بخش رفرمیست و انقلابی تشکیل میشد. جبهه ملی، نهضت آزادی و کسانی مثل آیتالله شریعتمداری در طیف اول و خمینی، فدایی، مجاهد و حزب توده در طیف دوم قرار داشتند.
بعد از آنکه رشد نامتوازن، چراغهای قرمز را در بخش اقتصاد روشن کردند و شاه تحت فشار شدید کارتر، ناچار شد که دست از استبداد فردی بردارد و فضای سیاسی کشور رو به باز شدن گذاشت و حرکات اعتراضی رو به گسترش نهاد، رقابت بین این دو بخش اپوزیسیون هم نمود روشنتری پیدا کرد. در اواسط سال ۵۷ و بویژه بعد از حوادث میدان ژاله، از یک طرف کفه به سود جریان برانداز و بویژه به سود خمینی، رو به سنگینشدن نهاد و از طرف دیگر شکافی در میان رفرمیستها سر باز کرد. اکثر اصلاحطلبان به این نتیجه رسیدند که رژیم شاه در آستانه فروپاشی است و خمینی توانسته است دست بالا را در رهبری جنبش از آن خود کند.
در برخورد با این خطر، رفرمیستها دچار شکاف شدند. در حالی که نهضت آزادی و بخشی از جبهه ملی، با تن دادن به شعار سرنگونی و پذیرش هژمونی خمینی، سعی کردند تا زمان بخرند، بخش دیگری از آنها به رهبری بختیار به مقابله با «انقلاب» و خمینی برخواستند و تلاش کردند تا از فروپاشی رژیم شاه جلوگیری کنند.
با فروپاشی حکومت شاه، در حالی که پرونده بختیار و همراهانش، تا اطلاع ثانوی، بسته شد، نهضتیها، دولت موقت را تشکیل دادند و کریم سنجابی، رهبر وقت جبهه ملی هم به وزارت خارجه رسید.
نبرد «که برکه»ای که قبل از پیروزی انقلاب شروع شده بود، در فضای جدید ادامه یافت. با آنکه رژیم شاه فروپاشیده بود، اما این واقعیت که انتقال قدرت در سایه حضور میلیونی مردم و عدم مقاومت ارتش، اساسا مسالمتآمیز محقق شده بود، این امید را در میان رفرمیستهایی که حالا شریک قدرت هم شده بودند، تقویت میکرد که بتوانند اوضاع را کنترل کنند و جلوی قدرتطلبی و ویرانگری انقلاب را بگیرند.
از بهمن ۵۷ تا اوایل سال شصت، در حالی که تقابلها و چالشهای بزرگ در میان انقلابیون جریان داشت و جریان خمینی، سرکوب رقبای انقلابی خود را برنامهریزی و گام به گام اجرا میکرد، چالش اصلی کماکان چالش رفرمیستها و انقلابیون بود. در یک سو خشونت و تداوم قهر، «استقلال»، «ضدامپریالیسم»، صدور انقلاب و مرگ بر آمریکا و اسراییل و در سوی دیگر، تکیه بر آزادی، خشونت پرهیزی، ضرورت حسن همجواری با همسایگان، پرهیز از غربستیزی و تکیه بر سازندگی محتوای این صف آرایی اصلی را تشکیل میداد.
در این دوره سرنوشتساز، روسها و حزب توده ایران، نقش بسیار مخربی در به شکست کشاندن رفرمیسم، تولید و تقویت گفتمان انقلاب، غربستیزی و استقرار حاکمیت انحصاری خمینی و متحدان بازاری و لمپنش بازی کردند.
آنچه در بهمن ۵۷ اتفاق افتاد، در بدو امر، نه یک انقلاب، بلکه بیشتر یک «اصقلاب» و به قول نیکفر، پدیدهای «دو بنه» و البته نه به تعبیر او دارای دو «بنه» ارتجاعی و ترقیخواه، بلکه در مقابل آن، و دارای دو «بنه» انقلابی و رفرمیستی بوده است. این اصقلاب دو بنه میتوانست آنگونه که بازرگان و بقیه اصلاح طلبان تصور میکردند، به جنبشی اصلاحی فرا بروید و یا آنگونه که ما چپها، مجاهدین و خمینی آرزو داشتیم، به انقلابی کامل، قدرتمحور و ویرانگر تبدیل شود. هم از این روست که در این دوره حدودا دو ساله، که هنوز هیچ چیز، به مفهوم دقیق کلمه «مستقر» نشده بود، نقش نیروهای سیاسی، اهمیت فوقالعادهای یافته بود و هر اشتباه کوچکی میتوانست به تغییر تعادل شکننده قوا منجر شود که شد. اگر از شهریور ۵۷ دیگر سقوط رژیم شاه اجتنابناپذیر شده بود، اما از فردای ۲۲ بهمن گذر اصقلاب به انقلاب، اصلا قهری و اجتنابناپذیر نبود.
بخش غمانگیزتَر داستان
در رابطه استحاله اصقلاب به انقلاب، اگر به بخشی از آنچه از خارج به ما تحمیل شد، بپردازیم، بخش غمانگیزتَر داستان بر ملا خواهد شد.
روسها به این نتیجه رسیدند كه باید با جریان خمینی كنار بیابند و به عنوان کسی که در آینده سهم اصلی قدرت را در اختیار خواهد داشت، با او آن كار كنند و خمیره اجنبیستیزی او را در جهت غربستیزی ورز دهند. اولین نتیجه این تصمیم مسكو، كنار گذاشتن اسكندری و سپردن سكان حزب به كیانوری بود. اسكندری در مجموع معتقد بود كه در جبهه اصلی مبارزه، تقابل استبداد و آزادی سهم برجستهای دارد و طبعا نمیتوانست «ضد امپریالیسم» مورد نیاز مسكو را نمایندگی كند، اما كیانوری میتوانست.
شعبه بینالملل حزب كمونیست شوروی، كسانی مثل الیانفسكی را داشت كه وظیفهشان دوختن لباسهای تئوریك مناسب، برای اهداف سیاسی كرملین و وزارت خارجه بود. «تئوری دوران»، «راه رشد غیرسرمایهداری» و جعلی با عنوان «دموكرات انقلابی» كت و شلوار و جلیقهای بود كه خیاط خانه الیانفسكی و شركا برای صدام، حافظ اسد، قذافی و دیكتاتورهای افریقایی دوخته بودند و حالا حزب توده را وظیفهمند کرده بودند كه اینها را در اندازه خمینی برش بدهد.
با این شبهتئوریها بود كه زرادخانهای ساخته شد. ابتدا لیبرال به دشنام بدل شد تا رفرمیستها، آزادیخواهان و امثال بازرگان سكه یك پول شوند و بعد فدائیان كمسواد و غرق در كارهای عملی مورد بمباران قرار گرفتند تا اكثریت بزرگشان هول شعار «مرگ بر امپریالیسم جهانی به سرکردگی آمریکا» به جبهه هواداران خمینی بپیوندد، دولت بازرگان زمین بخورد، سفارت آمریکا به اشغال درآید و در فاز بعد بنیصدر تنهاتر و مقدمات راندن مجاهدین به گوشه رینگ و سركوب خونین آنها و چپهای اقلیت و بقیه فراهم شود.
روسها در انقلاب بهمن مرگبارترین ضربات را به جنبش دموكراسیخواهی در ایران وارد كردند. آنها حزبی را که هنوز نتوانسته بود از چنگ روانشناسی ترس ناشی از شکست سیاسی و اخلاقی در جنبش ملی خلاص شود، به انحراف کشاندند. من هر بار كه چهره رنجكشیده كیانوری را بر صفحه تلویزیون به خاطر میآورم كه با اندوهی عمیق، چسبندگی به روسها را عامل بیچارگی حزب نامید، به سختی میتوانم احساس رنج، تاسف و تأثرم را مهار كنم.
در «اگر» نتوان نشست، اما با قطعیت میتوان گفت كه اگر حزب توده ایران، که توانایی و تجربه سازمانگرانه بینظیری داشت، آنگونه ملعبه دست روسها نمیشد و در جبهه دموکراسی قرار میگرفت، لیبرال به دشنام و اتهام بدل نمیشد، «ضد امپریالیسم» و اسراییلستیزی به این سهولت با عنوان «خط امام» بر سیاست کشور مسلط و صحنه سیاسی ایران آنگونه نمیشد که شد.
پاسخی به پرسش «انقلاب و فرجام آن»
بررسی حادثه بزرگ بهمن ۵۷ در کشور و منطقهای پیچیده، امری سترگ است و نیازمند كاری بزرگ و جمعی. تا اینجا خاطرات و گزارشات سری و غیر سری بسیاری منتشر و تحلیلهای بسیاری هم نوشته شدهاند كه هر یك به جنبه یا جنبههایی از موضوع پرداختهاند. برای من بیشتر نگاه از درون، به خودمان و نقش همراهانمان حوزهایست كه میتوانم به عنوان یك شاهد زنده حرف بزنم و توجه نسل جوان را به ناشنیدهها و كمترشنیدهها جلب بكنم. پاسخ من به سوْال «انقلاب و فرجام آن» این است كه:
اول: انقلاب نتیجه تصمیم هیچ فرد یا جمع مشخصی نیست و در نتیجهی تجمیع تأثیر عوامل متعدد، داخلی و خارجی «حادث» میشود، مثل زلزله، مثل سیل و مثل آتشفشانی.
دوم: انقلاب وقتی متولد شد، یك موجود جاندار است و حركت مستقل خودش را دارد.
سوم: انقلاب با خصلتهای «ویرانگری» و «قدرتطلبی» شناخته میشود و برای آنكه بماند و رشد كند، ویرانگرها و قدرتطلبها را جذب و سازندگان و قدرتگربزان را حذف میكند و هنگامی كه در ویرانگری و قدرتطلبی در محدوده مرزهای ملی، کم بیاورد، از مرزها میگذرد و خود را صادر میكند. و سرانجام تركیب ویرانگری و قدرتطلبی، فساد و تباهی را دامنگیر انقلاب میكند و گور آن را میكند.
چهارم: این تصور كه میتوان بعد از انقلاب، فرمان را چرخاند و سازندگی را آغاز كرد، بر انكار ماهیت و استقلال انقلاب بِنا شده است و غولی را که از شیشه بدر آید، نمیتوان به سهولت به شیشه بازگرداند.
پنجم: با همه اینها، اگر انقلاب بر سر ملت و كشوری آوار شود، شاید برای مهار و محدود كردن ویرانگری آن، چارهای جز ماندن در كنار مردم بهجان آمده و سودازده نماند. گرچه هم بازرگان و هم بختیار در مهار انقلاب ناکام ماندند، اما گذشت زمان و راهی که جامعه ایران با جنبش اصلاحات و جنبش سبز در پیش گرفت، کفه را به طور محسوسی به سود بازرگانی که بهرغم باورهایش با انقلاب همراه شد، سنگین میکند. توجه کنیم که پیوستن سنجابی و بازرگان به بحتیار و راه او، در آن ایام، تنها میتوانست، در بهترین حالت، حوادث بهمن ۵۷ را به چند ماه بعد موکول کند ولی زمینه سرکوب خشن و فوری نهضت آزادی و جبهه ملی در فردای به قدرت رسیدن خمینی را هم فراهم آورد و در نهایت به تعداد گورهای قبرستان پاریس چند تایی اضافه کند.
ششم: فدایی، مجاهد و خمینی هر كدام جزیی از ارگانیسم انقلاب بودند و در مقام مقایسه، مثل یك قطعه آهنربا كه چند پاره شود، همه خصوصیت انقلاب را داشتند: قدرت محور و ویرانگر بودند. آنكه به حكومت رسید، به ویرانگری در سطح كشور و منطقه پرداخت و شهوت قدرتش با ولایت مطلقه هم خاموش نشد. آنها كه دستشان به قدرت حكومتی نرسید، خود ویرانگر شدند. رجوی خود را خدا پنداشت و برای ارضای عطش سیریناپذیر قدرت و ویرانگری، از هیچ كاری فروگذار نكرد و فدایی مثل كژدم، به خودش زهر زِد و تكهپاره شد.
جریاناتی مثل جبهه ملی و نهضت آزادی، چون از جنس انقلاب نبودند، در تنظیم رابطه با حكومت جدید، برخلاف فدایی و مجاهد، از منطق انقلاب پیروی نكردند. ظریفی میگفت كه بروید هر روز نماز شكر بخوانید كه به قدرت نرسیدید و باعث روسفیدی پلپوت و حفیضالله امین نشدید! او منطق انقلاب را خوب میفهمید و میدانست كه چرا رجوی مدعی مسلمانی، بیشتر از همه لنینستها، به لنین کمونیست كه از جنس انقلاب ناب بود، استناد میكند.
هفتم و آخر: دوبنه بودن اصقلاب بهمن، سبب شد که جریان انقلابی هرگز نتواند بطور کامل مستقر و شبیه کشورهایی نظیر شوروی، کوبا و چین، همه برنامههای اقتصادی، اجتماعی و سیاسی خود را پیاده کند. اقتصاد اسلامی نشد، جامعه در مقابل اسلامیزه کردن مقاومت کرد و در حوزه سیاست، غرب ستیزی و صدور انقلاب، حکومت را از نفس انداخت و همزمان سیاستمدارانی از درون حکومت به مردم پیوستند تا جنبش اصلاحات و جنبش سبز از دل جامعه سر برآورند.
اینک که جریان انقلابی حاکم به مرحله تباهی و گندیدگی رسیده و انقلابیون مغلوب هم وضعیت بهتری ندارند، گفتمان اصلاحات، به گفتمان مسلط در جامعه سیاسی ایران بدل شده و هر روز بیش از روز قبل، فراگیر میشود. جنبش سبز تجربهای عظیم بود که راه آزاد کردن انرژی اجتماعی در فراخترین میدانهای قابل تصور را نشان داد. جامعه ایرانی از ثمرات این تجربه ملی دست نخواهد کشید.