بحث درباره شیوه مبارزه، روند تحول و خطر سوریهای شدن ایران
پارسا شریف (اسم مستعار، ساکن ایران) یادداشتی درباره مقالهی «نمودهای کنشیِ یک انقلابِ بیکنشِ» محمدرضا نیکفر نوشته که در آن به بحث انتقادی درباره این مقاله فراخوانده است. یادداشت را در زیر میبینید و در ادامه آن پاسخ نیکفر را که در آن مفاهیم مقاله مورد بحث را بیشتر توضیح میدهد.
نیکفر در بخش پایانی پاسخ خود، روی سخن را متوجه بحث مصطفی تاجزاده درباره خطر جنگ داخلی در ایران کرده است.
پارسا شریف: «نمودهای کنشیِ یک انقلابِ بیکنش» − پرسش و نقد
آقای محمدرضا نیکفر در مقالهی اخیرشان به تاریخ ۱۲ دیماه دربارهی رخدادهای اخیر ایران بحثی پیش کشیدهاند که به باور من یکی از صائبترین تحلیلهای ارائهشده دربارهی جنبشِ اعتراضیِ ایرانیان است. به نظرم بحثِ آقای نیکفر میتواند چونان پیشنویسِ توافقی میانِ تحولخواهان به رشتهی نقد و بحث کشیده شود. سخن را در توصیفِ ایدهی ایشان دراز نمیکنم و مخاطب را به اصلِ مطلب حوالت میدهم.
ایدهی مقالهی «نمودهای کنشیِ یک انقلابِ بیکنش» بر دو اصل استوار است؛ نخست اینکه، مبارزاتِ مردمِ ایران برای تغییر نظام میل به کمهزینهترکردنِ رخداد دارد، و بر این مبنا هرگونه تحلیل و راهبردِ کارآمد باید بر میلِ قاطبهی ملت به پرهیز از برخوردِ سخت استوار شود، و دوم اینکه رخدادِ نهایی پس از فتحِ سنگربهسنگرِ جامعهی مدنی، تحمیلِ برگزاریِ رفراندوم به نظام است.
دربارهی نکتهی نخست توضیحِ آقای نیکفر به عقیدهی من هم صادق است، هم کفایت میکند. طرفدارانِ مبارزهی سخت و قاطع با سیاقِ کلاسیک اگر در این باره بحثی دارند خود سخن بگویند. وقایعِ اخیر نشان داد که بهرغمِ تبلیغاتِ سنگینِ طرفدارانِ این شیوهی مبارزه که سعی داشتند و دارند از خود و معترضان با لفظِ «انقلابیون» یاد کنند، در نزدِ قاطبهی ملت ناپذیرفته است. معنیِ احترازِ ملت از مبارزهی انقلابی حکماً این نیست که خواهانِ برقراری نظاماند؛ نه. تحولخواهان راهی نمیشناسند و اندیشمندان و کنشگرانِ ما نیز راهی جز انقلابِ کلاسیک بلد نیستند. در عین حال، نظامِ مستقر در ایران بهنوبهی خود هوادار دارد و چنین نیست که خلایق صرفاً از سرِ اجبار و خلافِ میلِ باطنی در تظاهراتهای حکومتی شرکت جویند. موضوع در موردِ طرفدارانِ نظام این است که میلِ باطنیِ ایشان را چه عواملی قوام میبخشد. نمیتوان گفت که همهی هوادارانِ نظام قلباً خواهانِ نظاماند. بخشِ مهمی از هوادارانِ نظام به سببِ بهرهمندی از مواهبِ نظام بدان پایبندند و تا جایی پایبند میمانند که نظام بتواند مزدِ هواداریِ ایشان را بپردازد. بخشی هم یا از سرِ صدق و صفا دل در گروِ نظام دارند، یا چندان دستشان به جان و مالِ ملت آلودهاست که نه راهِ پس دارند نه راهِ پیش. بر این مبنا، به نظرِ من ایدهی فتحِ سنگربهسنگرِ جامعهی مدنی هم بر میلِ اکثریتِ ملت استوار است، هم شدنیست.
قاطعترین پیامِ رخدادهای اخیر عبورِ قاطبهی تحولخواهانِ ایرانی از رهیافتِ اصلاحطلبانه، یا به عبارتِ بهتر ریزشِ هوادارانِ اصلاحات است. اصلاحطلبی که دل از اصلاح ببرد یا میرود به سمتِ انقلابِ سخت و کلاسیک، یا راهی میجوید برای تغییر نظام با هزینهی کمتر. میراثِ اصلاحطلبی برای این دست از اصلاحطلبانِ بریده از اصلاحات این است که نباید برای رسیدن به دموکراسی عجول بود. بریدگان اما این میراث را نقد میکنند و بر آن میشوند که آری، نباید عجول بود، اما نباید چندان بر عجول نبودن پای بفشاریم که یکسره، خنده بر لب، ملاطفت پیشه کنیم. نظام را به سببِ بر باد دادنِ منابعِ کشور میشود نقد کرد، اما نقدِ نظام به سببِ ریختنِ خونِ مردمان شوخیاست. نظامی که خون بریزد، باید محاکمه شود. شما میتوانید بگویید ای نظام چرا فلان پارک را اینجا ساختی نه آنجا، اما نمیتوانید بگویید ای نظام ایکاش حالا این خونها را نمیریختی و سعی کن زینپس دیگر خون نریزی. در عینِ حال، اصلاحطلبی نمیتواند خود را از مردم بداند و همین مردم را اغتشاشگر بخواند. هوادارانِ اصلاحات ریختهاند و باز هم خواهند ریخت. ریختگان ممنونِ اصلاحاتاند، اما دیگر بدان امید ندارند. اگر بروند به سمتِ خیزشِ سختِ انقلابی سر میخورند. انقلابِ سخت، باید رهبریِ سخت داشته باشد. آنان که از اصلاحات جدا میشوند و انقلابی میشوند رهبری نمیبینند که پشتاش گرد آیند. آقای نیکفر بر آن است که جنبش در فرآیندِ فتحِ سنگربهسنگر رهبرانِ خود را مییابد و رهبران کسانی خواهند بود که یارای حفظِ سنگرِ فتحشده را دارند.
نکاتی که باید دربابِ آن هم آقای نیکفر توضیح بدهند، هم تحولخواهان دربارهی آن مداقه کنند، عبارت است از:
■ ۱. فتحِ سنگربهسنگر دقیقاً چگونه ممکن است و چگونه باید عملیاتی شود؟ تحولخواهی را در نظر بگیرید که ایدهی فتحِ سنگربهسنگر را میپسندند. او چگونه باید سنگری را فتح کند؟ چه کسی باید او را برای فتحِ سنگری هدایت کند؟ چه کسی باید او را یاری کند؟ امید دارم آقای نیکفر این فقره را نه به شکلی نظری، بل به شکلِ توصیفِ راهکار، توضیح دهند.
■ ۲. در این باب که رهبرانِ جنبش و مآلاً رهبرانِ نظامِ جایگزینِ آینده از دلِ این فرآیند زاده میشوند، توضیح لازم است. آقای نیکفر صراحت دارند «جامعهی مدنی پر از سنگر است» و «رهبریِ جریان در مبارزهی سنگربهسنگر شکل خواهد گرفت. اپوزیسیون واقعی آن نیروییست که سنگری را فتح میکند و میتواند آن را نگه دارد». دورنما به نظرم مغشوش و مبهم است. اگر جامعهی مدنی پر از سنگر است، یعنی جنبش باید پر از رهبرانی باشد که سنگرها را فتح میکنند و یارای حفظکردنِ آن را نیز دارند. آیا این فاتحان در بزنگاه بالاشتراک رهبریِ جنبش را به دست میگیرند؟ آیا پس از پیروزی نیز بناست بالاشتراک حکومتِ جدیدی تأسیس کنند و حکومتِ جدید را بالاشتراک اداره کنند؟ به نظرم این فقره به قصهی پریان شباهت دارد، مگر آنکه که توضیحی عملگرایانه برای آن متصور باشیم یا ابداع کنیم.
■ ۳. پیروِ بندِ ۲، نقشِ کسی که ایدهی مبارزهی سنگربهسنگر و… را پیش مینهد چیست؟ فیلسوف است؟ روشنفکر است؟ وظیفهی او صرفاً تولید فکر است؟ آیا برای او مهم است که فکر به عمل درآید؟ آیا خود آستین بالا میزند برای عملیکردنِ فکر، یا واسطههایی میانِ فکر و عمل در نظر میگیرد؟
■ ۴. این روزها باز تبِ رفراندوم به جانِ تحولخواهان افتاده است. مبنا و تعریفشان هم به نظرِ من مطلقاً همان سخنِ آیتالله خمینیست در بهشت زهرا. مطالبهی رفراندوم مطالبهی چیست؟ ما در ۱۲ بهمن ۵۸ رفراندوم برگزار کردیم که جمهوریِ اسلامی آری، یا نه. رفراندومی از این بیمعناتر ممکن نیست. ملت از خود نپرسید اگر بگوییم نه، به چه چیز آری باید بگوییم؟ آلترناتیو کدام است؟ آلترناتیو قطعاً نمیتوانست سلطنت باشد. سلطنت ساقط شده بود و دیگر بازگشتپذیر نبود. آیا ملت چارهیی جز آریگفتن داشت؟ آریگفتن به نظامی که نمیدانست چیست؟ آن دو درصد که نه گفتند، به چه چیز آری میگفتند؟ امروز باز داریم گرفتارِ همان تناقض و ناچاری میشویم. نظامِ مستقر چه نیازی دارد به رفراندوم؟ کسانی که به گفتهی آیتالله خمینی استناد میکنند گرفتارِ تناقضی عجیباند. آیتالله خمینی و نظامی را که او بنیاد نهاد قبول ندارند، و با استناد به گفتِ خودِ او از نظام رفراندوم میخواهند.
اگر ملت نظامی را قبول ندارد، باید ساقطاش کند. بیوجه است نظامی را قبول نداشته باشیم و از همان نظام که قبولاش نداریم بخواهیم لطف بفرماید رفراندوم برگزار کند تا ما بگوییم قبولات نداریم. ایدهی آقای نیکفر هم به همین اندازه بیمعنیست. ایشان میفرمایند سنگرها را فتح کنیم و نظام را وارداریم رفراندوم برگزار کند تا ما نه بگوییم. اگر سنگرها را فتح کنیم، قاعدتاً نباید دیگر نظامی برقرار باشد که لطف بفرماید رفراندوم برگزار کند. اگر نظام کماکان از رفراندوم تن بزند، یعنی ما سنگری فتح نکردهایم.
بهفرض که معقول و منطقی باشد و ما سنگرها را فتح کنیم و نظام وادار شود به برگزاریِ رفراندوم؛ رفراندومِ فرضی رفراندوم برای انتخابِ چیست؟ اگر به جمهوریِ اسلامی نه بگوییم، به چه چیز آری میگوییم؟
فرض بفرمایید همین الآن نظام شجاعت به خرج دهد رفراندوم برگزار کند: جمهوریِ اسلامی، آری، جمهوریِ اسلامی، نه؛ اگر گفتیم نه به چه چیز آری گفتهایم؟
به نظرم باید از معنای رفراندوم خمینیزدایی کنیم. رفراندوم، آری یا نه به یک نظام نیست. رفراندوم، آری به یک نظامِ مشخص و نه به یک یا چند نظامِ مشخص است. اگر روزی بنا باشد باز به جمهوری اسلامی آری یا نه بگوییم، باز به این حماقت پا بدهیم، یقین بدانید کسانی خواهند بود که فریاد بزنند ملت! آری بگویید. آری به آنچه میشناسید، حتا اگر دیو باشد، معقولتر است از آری به آنچه نمیشناسید و تازه بناست زاده شود. و حق هم میگویند.
رفراندوم رأی به برنامهها و نوعِ نظامیست که برنامهها را اجرا میکند. ملت میداند هر روز که این نظام بر سرِ کار است چهقدر خسارت باید بپردازد. آنچه نمیداند نظامِ بدیل است. استیصالِ ملت را سرمایه نکنیم. آگاهاش کنیم چه میخواهیم بدو ارزانی داریم و آگاهیش را سرمایه کنیم. جمهوریِ اسلامی استیصال و سردرگمیِ ملت را سرمایه کرد و آری گرفت. ملتی که از سرِ استیصال به پادشاهی که خود روزی از مُلک بیروناش راند درود میفرستد و خواهانِ بازگشتِ او میشود، مستأصل است. آزادی نمیخواهد، عدالت میخواهد. آزادی، فاعلِ دهنده ندارد، عدالت دارد.
ملتی که عدالت میخواهد درکِ ناقصی از سیاست و اجتماع دارد. این ملت حکومت را در رابطهی شخصِ حاکم با خودش تعریف میکند. روزی تاجداری ظلم پیشه کرد برش داشتند و عمامهداری را بر جایش نشاندند و حال نیز عمامهدارِ ظالم را میخواهند بردارند و تاجداری را بر جایش بنشانند. رفراندومِ آینده باید آری یا نه به استبداد باشد، نه انتخاب یکی از صورِ استبداد. این آگاهی سرمایهی هر نظامی خواهد بود که ملت برگزیند. تأکید میکنم؛ طالبانِ رفراندوم در وضعیتِ فعلی روی استیصالِ مردم حساب میکنند. آیندهمان را از سرِ استیصال نسازیم.
محمدرضا نیکفر: توضیحاتی بیشتر درباره دگرگشت و نبرد سنگر به سنگر
در یادداشت پیش رو، من هم به برخی نکات مطرح در نوشته آقای پارسا شریف میپردازم و هم از فرصت استفاده میکنم تا ایدههای خاصی از مقاله «نمودهای کُنشی یک انقلاب بیکُنش» را − که در ادامه به آن با عنوان “نمودها” اشاره میشود − بیشتر توضیح دهم و نکاتی بر آنها بیفزایم. به نوشته پارسا شریف به طور کلی نظر دارم و مورد به مورد به آن اشاره نمیکنم.
در بند پایانی این یادداشت جمعبند خود را به صورت پاسخ به نظر آقای مصطفی تاجزاده درباره احتمال تکرار سرنوشت سوریه در ایران پیش مینهم.
پیش از ورود به بحث درباره این پرسش پارسا شریف که «نقشِ کسی که ایدهی مبارزهی سنگربهسنگر و… را پیش مینهد چیست»، باید بگویم همین است که این ایده را پیش بنهد و بحث برانگیزد.
■ ۱. مقاله “نمودها” نگاهی به گذشته دارد و نگاهی به وضعیت کنونی. همچنین تصوری از آینده تحول پیش میگذارد و برپایه تجربه مبارزه برای آزادی و عدالت در ایران و کشورهای دیگر در این باره بحث میکند که چه باید کرد در موقعیتی که تداوم مقاومت در خیابان ممکن نیست.
پارسا شریف نوشته است:
« ایدهی مقالهی “نمودهای کنشیِ یک انقلابِ بیکنش” بر دو اصل استوار است؛ نخست اینکه، مبارزاتِ مردمِ ایران برای تغییر نظام میل به کمهزینهترکردنِ رخداد دارد، و بر این مبنا هرگونه تحلیل و راهبردِ کارآمد باید بر میلِ قاطبهی ملت به پرهیز از برخوردِ سخت استوار شود، و دوم اینکه رخدادِ نهایی پس از فتحِ سنگربهسنگرِ جامعهی مدنی، تحمیلِ برگزاریِ رفراندوم به نظام است.»
من با این جمعبند نه موافقم، نه مخالف. به راستی نمیدانم که مبارزاتِ مردمِ ایران برای تغییر نظام میل به کمهزینهتر کردن تحول دارد یا نه. گمان نمیکنم چنین عقل سنجشگری وجود داشته باشد، نه در مردم ایران و در مردمان دیگر. عقلانیتی که ممکن است عمل کند یعنی ما برمینهیم که عمل میکند، عقلانیت یک سوژه مشخص نیست و نباید آن را با سوژه فردی، یا سوژههای جمعیِ به نسبت محدود و مشخصی چون حزب سیاسی همتراز دانست.
در این باره نیز که «رخدادِ نهایی پس از فتحِ سنگربهسنگرِ جامعهی مدنی، تحمیلِ برگزاریِ رفراندوم به نظام است» نمیتوانم با قطعیت حرف بزنم. تقریر من از مسئله در مقاله “نمودها” چنین بود: «تجربه کشورهای مختلف نشان میدهد که سنگرهای تصرفشده [در جامعه مدنی] به هم میپیوندند و عرصه را بر رژیم تنگ میکنند، تا جایی که مجبور شود خود را به رأی بگذارد. آنگاه وارد دورهای میشویم که “دگرگشت” باید خود را تثبیت و پاکیزه کند و به صورت تحول دموکراتیک بازگشتناپذیر درآید.» آیا آن نقطه چرخش تعیینکننده که باید به آن رسید، همهپرسی است، باز برای من امر مسلمی نیست. شاید چنین باشد، شاید نباشد. ممکن است چرخش پیش از الزام دموکراتیک همهپرسی برای تعیین نظام آینده صورت گیرد، یا حتی پس از آن. اما به هر حال پذیرفتنی است که مقوله رفراندوم یک مقوله اساسی در تبیین خواستهای جنبش دموکراتیک است. به این موضوع در ادامه برمیگردم.
■ ۲. در مقاله “نمودها” میان تحلیل موقعیت کنونی و نگاه به آینده، با تحلیل گذشته در قالب نظریه “انقلاب دوبُنی” (اینکه انقلاب دارای دو بُن تا حد چشمگیری متمایز بوده − متمایز از نظرنیروها، مفهومها، نامها و نشانهها)، رابطه تنگاتنگی وجود دارد که لزوما نباید در ذهن خواننده هم وجود داشته باشد. مهم در بحثِ مستقیماً مربوط به تحلیل وضعیت کنونی، این نکته است که ما با وضعیت خاصی از نظر انسجام و نیرو در میان حاکمان و مردم مواجه هستیم. حاکمان برای تداوم وضعیت، هم قدرتمندند، هم ناتواناند؛ از جهاتی میتوانند اقتدار خود را حفظ کنند، از جهاتی نمیتوانند؛ و مردم هم عمدتاً این وضعیت را نمیخواهند، اما این نخواستن با توانستنی پیشبرنده همراه نیست. گفتن این که نیروهای مخالف پراکنده و کمتوان و بیبرنامه هستند، توضیح دهنده مشکل نیست. خود این مشکل ریشه در وضعیت دارد و به نوعی بازتاب دهنده آن است.
ابتدا تبیین مثبتی از این موضوع کنیم: مردم در ایران مجموعهای را تشکیل میدهند با تنوع و تکثر درونی، آن هم نه تنها به دلیل عینیت قشربندی اجتماعی، گروههبندیهای قومی و زبانی و شیوههای مختلف زندگی، بلکه همچنین ذهنیتهای پروریده در تناسب با موقعیتهای عینی و خودآگاهیهای عملکننده (از دید انتقادی چه واقعی چه کاذب). این تکثر مانع از “وحدت کلمه”ای میشود که بنابر تجربه تاریخی ما میل به استبداد دارد و مانع سیاستورزی − در مفهوم عمل سیاسی در محیط متکثر − میشود. امکان واقعی سیاستورزی تکثرگرا وجود دارد و این فرصت بزرگ و مهمی برای دموکراسی است.
اما اندیشه سیاسی ما با این فضای جدید همخوانی ندارد، چه در طیف چپ چه در طیف میانه و راست. عادت ما به کار با بستههای درشت محدودی چون دولت، ملت، خلق و نظایر اینهاست. به ویژه دوگانه مردم-حکومت به شدت بر ذهن ما سنگینی میکند. این دوگانه مانویوار در ارزشگذاری و تعیین موضع به صورت دوگانه خیر و شر درمیآید. مردم را معمولا بیکنش، ناآگاه و معصوم در نظر میگیریم و حکومت را به عنوان کانون دسیسه و فعالیت پیگیر برای استیلا. آرمان و آرزوی ما این است که مردمِ بیکنش و ناآگاه به یکباره آگاه و کنشگر گردند و کار حکومت دیوسیرت را بسازند. بر این قرار، سیاستورزی تدارک روز واقعه است.
نیاز مبرم ما یک چرخش کوپرنیکی در اندیشه سیاسی است. جامعه باید اصل گرفته شود. جامعه بستر واقعه است. نه به واقعه بلکه باید به وقایع فکر کنیم، و وقایع هم اکنون و هم اینجا در حال وقوعاند.
قالب اندیشه سیاسی ما سیاست کلان (big politics) است. به یاد دارم که در همان سال اول انقلاب اعلامیه یک گروه سیاسی چپ در یکی از شهرها درباره گران شدن پیاز چنین مضمونی داشت: پیاز گران شده، کمبود و گرانی از ماهیت نظام سرمایهداری ناشی میشود، پس باید متحد شویم و این نظام را براندازیم. با این گونه حل ریشهای مسائل چنان معطوف به تصوری از یک واقعه ضروری نهایی میشویم که از وقایع مشخص غفلت میورزیم و خود از تأثیرگذاری بر آنها وامیمانیم. سیاست کلان باید از مجرای سیاست خُرد پیش رود، و بستر اصلی سیاست خُرد جامعه است. سیاست دموکراتیک به راستی باید متوجه “دموس” یعنی مردم باشد. جامعه تنوع و تکثری ذاتی دارد که تحمیلِ کلیشهایِ قالبِ “سیاست کلان” بر آن به تحریف آن میانجامد. ایده مبارزه سنگر به سنگر که در مقاله “نمادها” مطرح شد، از این فکر جامعهمحور برمیخیزد.
■ ۳. ما در پی برآمد جنبش اعتراضی در اوایل دیماه ۱۳۹۶ به یک مسئله اصیل سیاسی برخوردیم، مسئلهای از جنس رابطه مردم با مردم: چرا طبقه متوسط به پشتیبانی فعال از جنبش اعتراضی مالباختگان و محرومان برنخاست؟ آیا شکافی وجود دارد میان آنانی که باختهاند و آنانی که کاملا نباختهاند؟ آیا آنانی که هنوز چیزی و پایگاهی دارند، میترسند در گیر ماجرایی شوند که عاقبت آن ناروشن است؟
اما این تنها طبقه میانی نیست که نگران است. ما در همه جا با نگرانی مواجه هستیم، نگرانی افراد از این که زیر پایشان خالی شود، ورطهای دهان باز کند در تلاطمی که برپا میشود. از نگرانی کاسته میشود، وقتی مردم فراافکنی میکنند، و اطمینانی که در اصل میبایست به خود داشته باشند به صورت امید و اطمینانی درمیآید که به یک نیروی رهبری کننده میبندند. اکنون به این شیوه نگرانی رفع نمیشود. آنچه به نام “اپوزیسیون” مشهور است، به جای رفع نگرانی، خود باعث نگرانی میشود. تنها چارهای که وجود دارد کوبیدن و تثبیت میخهایی در متن جامعه مدنی است، تا جامعه حس کند استوار و قدرتمند است. حس تزلزل با فتح سنگرها رفع میشود. جامعه به خود متکی میشود.
مبارزه سنگر به سنگر مبارزه برای فتح است. اگر جنبشی برای تشکیل شورا و خودگردانی درگیرد و فراگیر شود، جامعه اطمینان به خود را بازمییابد. جنبش مطالباتی ظرفیت آن را دارد که به جنبش خودگردانی تبدیل شود.
■ ۴. وقتی جامعه از نظر دور داشته شود و سیاستورزی پایه اجتماعی ضعیفی داشته باشد، این خطر جدی میشود که سیاست به سیاست خارجی فرو کاسته شود. سیاستِ امید بستن به ضربه قطعی و کاری هم در معرض چنین خطری است. وقتی کل برنامه سیاسی بر وارد کردن ضربه قطعی و نهایی به دولت متمرکز شود، اما توان چنین اقدامی وجود نداشته باشد، اگر رابطه با جامعه به لحاظ نظری و عملی گسیخته باشد، باز سیاست خارجی غلبه مییابد و امید به رهبری یک خیزش عمومی قطعی به امید به کمک خارجی برای حل مسئله دگردیسیده میشود. از این نظر، داستان دگردیسی مجاهدین خلق درسآموز است. گروههای سلطنتطلب که از آغاز دگردیسیده بودهاند.
■ ۵. هیچ چیزی نمیتواند جای تشکل و آگاهی را بگیرد. قدرت دولتی همین امروز که فرو ریزد، اگر جامعه آگاه و متشکل نباشد، ممکن است چنان شود که حسرت همین روزها را بخورد. اما آگاهی و تشکل، نه با کنار کشیدن، نه با سیاست صبر و انتظار، نه با بازی طبق قاعده دولتیان، نه با امید بستن به اصلاحطلبان تا برای ما فرصتآفرینی کنند، بلکه با سیاستورزی فعالِ بدیلساز حاصل میشود. پایه این سیاست خود جامعه است. هدف این است که جامعه خود توانا شود. سنگربندی در درون جامعه مدنی و پیشبرد برنامهٴ تصرفِ هر پایگاهِ لازم و ممکن، شکل تحقق این سیاست فعال است.
طعنه زدهاند که ایده مبارزه سنگر به سنگر به تعویق انداختن تقابل جبههای به صورت قیام سرتاسری است. خوب است بفرمایند که میخواهند قیام را چگونه تدارک بینند و به انجام رسانند. برجسته کردن امر قیام و ضربه نهایی، اگر زمانی شاخص رادیکالیسم و موضع قاطعی در برابر قدرت حاکم بود، امروزه نشانه خامی، ناتوانی در آموختن، ماجراجویی و بیمسئولیتی و حتا عادت به مهملگویی است. رادیکالیسم راستین − در معنای به ریشه و پایه توجه داشتن و مسئله را ریشهای حل کردن − رویکرد به جامعه و تقویت جامعه را ایجاب میکند. رادیکالیسم در جامعهمحوری است. جامعه ریشه و قاعده است.
■ ۶. ایده مبارزه سنگر به سنگر ربط تنگاتنگی به تحلیل وضعیت کنونی دارد. اگر بدیل این ایده یعنی تقابل جبههای را در مد نظر داشته باشیم، این ربط روشنتر میشود. تمرکز فکری روی تقابل جبههای و برنامهریزی عملی برای آن با اندیشه سیاسی مسلط همخوانی بیشتری دارد، با آن اندیشهای که گفتیم شاخص آن دوگانهٴ مانوریوارِ مردم-حکومت، و بنابر اصطلاحی سابقهدار “خلق و ضد خلق” است. این مانویاندیشیِ سیاسی را میتوان از زاویههای مختلفی نقد کرد. در اینجا به نگاه به مسئله از این زاویه بسنده میکنیم:
جمهوری اسلامی نام یک نظام امتیازوری است. اگر دولت را افزون بر ساختار و جایگاه ساختاری، با نظر به انسانهای زنده، چونان جمع مجریان و پشتیبانان و همدستان آن نیز در نظر گیریم، آنگاه میبینیم که در چارچوب این نظام خاص همواره مرز روشنی میان دولت و جامعه وجود ندارد؛ میبینیم که طیفی خاکستری وجود دارد که یک سر آن تا قشرهای فقیر و محروم هم میرسد. دورویی یک امر ساختاری است و تنها به فرومایگی اخلاقی برنمیگردد. بسیارند افرادی که در هر دو نقش همدست و مخالف رژیم نمایان میشوند.
عادت شده است که همه قشرهای متجدد را مخالف رژیم بدانند. این یک پیشداوری غلوآمیز است. در طیف خاکستری بخشی مهم و شاید تعیینکننده از نظر تدبیر و پیشبرد امور را متجددان میسازند. در میان مردم متجدد گروههای ممتازی وجود دارند که از نظر امتیازوری از وضعیت راضی هستند و نارضایتیشان تنها به وجود محدودیتهایی در حیطه سبک زندگی برمیگردد.
در همین رابطه مهم است که عامل محافظهکاری ایرانی را هم در نظر گیریم. محافظهکاری لزوماً مترادف با سنتگرایی دینی نیست. فرهنگ مردسالار تنها به قشرهای سنتی منحصر نمیماند. در سرکوب زنان کم نیستند متجددانی که دست کم از این نظر همدست رژیماند.
در ایران از دیرباز یک گرایش قوی راست و محافظهکار وجود داشته که در آن ناسیونالیسم و شیعهگری همباز میشدهاند. اکنون از دل این گرایش یک جریان قوی روشنفکری راست بیرون آمده که از درون رژیم جمهوری اسلامی تقویت میشود. اما پدیده را نمیشناسیم اگر آن را تنها به سرسپردگی و مزدوری برگردانیم.
■ ۷. در بررسی طیف خاکستری افزون بر کنسرواتیسم برای پدیده شارلاتانیسم و لومپنیسم هم باید حساب خاصی باز کنیم. یک سر جریان شارلاتانها از درون حکومت و نهادهای امنیتی آن شروع میشود و سر دیگر آن با گذر از اروپا به واشنگتن میرسد. لومپنهای مدرن، بیسواد و ابله نیستند. قوانین بازی در رسانه و در میان کانونهای قدرت را میدانند و در جریانسازی خبرهاند. از پشتیبانی محافل امنیتی برخوردارند، پول و نفوذ و پایگاه دارند و چنان نیست که همواره در سایه عمل کنند و پدرخوانده داشته باشند. آنان دیگر خود ادعای پدرخواندگی دارند. در جریان جنبش اعتراضی دیماه ۱۳۹۶ یک تن از آنها در تلاش بود با دو همتای دیگر خود “شورای انقلاب” درست کند.
■ ۸. در دورههای برآمد جنبش مخالفت، تمایلی قوی وجود دارد بر اینکه رژیم را بیپایه و بیپشتیبان و بیچاره ببینند. درست همین جا باید قدرت و واقعیتاش به درستی در نظر گرفته شود تا از تقابلهای جبههای نابهنگام و نسنجیده خودداری شود.
نیروی اصلی مخالف را کسانی تشکیل میدهند که فاقد امتیازند، یا آنهایی که باختهاند. به طیف خاکستری مورد اشاره این گونه نیز میتوانیم نظر دوزیم که بگوییم میان خلع ید کنندگان و خلع ید شدگان یک طیف وسیع ضربهگیر وجود دارد که مسئله اصلی جامعه ایران را آنان تشکیل میدهند. خود رژیم مسئله اصلی نیست؛ به ماهیتش و کارکردش اِشراف داریم. مسئله آن طیف میانی است. اطلاق “ضد خلق” به کل طیف میانی تنها به نفع “ضد خلق” تمام میشود و جبهه رژیم را تقویت میکند.
مبارزه سنگر به سنگر، کشیدن مبارزه به درون کارخانه، دانشگاه، اداره و هر نهاد دیگر، و تلاش برای خلع ید از رژیم و عوامل آن، اجتناب از تقابل جبههای به ویژه رویارویی با کلیت یا بخش بزرگی از طیف میانی است. کار طیف میانی باید تکه تکه و سنگر به سنگر ساخته شود. با تشدید مبارزه در عرصههای مختلف جامعه مدنی است که این طیف تجزیه میشود. مرحلهمند بودنِ تجزیه آن و رفتارهای مختلف پارههای آن علت اصلیِ حالتِ کشیدگیِ بخشِ بالاییِ منحنی تحول در ایران است.
■ ۹. از اینجا به موضوعی میرسیم که در مقاله “نمادها” زیر عنوان “دگرگشت” (transformation) طرح شد. به جای دگرگشت، دگرگونی یا تحول هم میتوان گفت، اما من این اصطلاح را ترجیح میدهم به خاطر بار معنای خاصی که در بحث تحول به آن داده میشود. تحول را اگر جنس منطقی یا ابرمفهوم در نظر گیریم، انقلاب و دگرگشت از انواع آن یا زیرمفهومهای آن میشوند.
تز “دگرگشت” میگوید که تحول در ایران به احتمال زیاد به صورت یک انقلاب کلاسیک پیش نمیرود. “انقلاب” برای ما این بار مجموعهای از بحرانهاست. هیچ معلوم نیست که آن بحرانِ تعیینکننده چونان منحنی تیزی باشد که فراز آن با یک رویارویی جبههای خیابانی تعیین شود. شاید از قله که گذشتیم، تازه بتوانیم آن را به عنوان فراز راه سپری شده درک کنیم. و نکته مهم این است: دوره دگرگشت آغاز شده است. ما هم اکنون در کوران یک مرحله بحرانی هستیم.
منظور از ِ”دگرگشت” استحاله به شیوهای رفرمیستی نیست. رفرم صورت نمیگیرد. چیزی در ساختار قدرت خُرد میشود، تلاش برای تعمیر آن ما را به یک مرحله بحرانی دیگر میرساند. “دگرگشت” تئوری زنجیره بحرانهاست و آگاهی بر پیچیدگیهای گذار از حلقههاست. رفرمسیم اما دلبستگی به تلاشهایی برای تعمیر و شکستهبندی در بالاست. “دگرگشت” همواره به نتیجه مطلوب از نظر مبارزه برای آزادی و عدالت منجر نمیشود، هر چند میتواند به زندگی یک رژیم پایان دهد. ممکن است بیآنکه به پرونده رژیم رسیدگی عادلانهای شود، فصل تازهای آغاز شود و حکومتی که ایدون از آن به عنوان رژیمِ گذشته یاد میشود، درگذشته قلمداد شود. این وضعی بود که ما به عنوان نمونه در شیلی دیدیم. نمونه شیلی از این نظر جالب است که دولت پینوشه تنها یک رژیم کودتایی منفور نبود. پینوشه یک نظام امتیازوری را تقویت کرد و طبقه متوسط خود را پروراند. همین طبقه دوره گذار را پیچیده و طولانی کرد.
■ ۱۰. دو نظر همبستهٴ تلقی از رژیم به عنوان یک نظام امتیازوری و “دگرگشت”، به ما اجازه میدهند مقولات سیاسی مهمی را از نو تعریف و تفسیر کنیم. بر بنیاد آنها هرمنوتیک بدیلی در برابر هرمنوتیک انقلاب شکل میگیرد. از هرمنوتیک انقلاب به این اعتبار سخن میگوییم که انقلاب از زمان انقلاب کبیر فرانسه یک ایده تنظیمگر بوده، به مقولههای اصلی سیاست نظم میداده و به شیوه خاصی آنها را تفسیر میکرده است.
مثال: مفهوم “اصلاح” را در نظر میگیریم. اصلاحطلبی بنابر هرمنوتیک انقلاب روشی است برای منتفی کردن انقلاب از راه تغییراتِ تدریجیِ اصلاحی، به گونهای که سیستم بهتر کار کند و با بسامان شدن جلوی تقابلهای انقلاببرانگیز را بگیرد. اصلاحطلب هم تعریف خود را از هرمنوتیک انقلاب میگیرد. از زاویه هرمنوتیکی که نظر دگرگشتِ بحرانآمیزِ نظامِ امتیازوری پیش مینهد، اصلاحطلبی در درجه نخست با امتیازوری و امتیازی که این جریان در اصلاح نظام دارد، تعریف میشود. در چارچوب هرمنوتیک انقلاب، اصلاحطلب در بحث با انقلابی معمولاً خود را با توسل به روش مسالمتآمیز و هزینه کمتری که این روش برای جامعه دارد، توجیه میکند. در چارچوب هرمنوتیک بدیل این توجیه موضوعیت چندانی ندارد. او باید درباره نظام امتیازها سخن گوید.
ادعا: هرمنوتیکِ دگرگشتِ بحرانآمیزِ نظامِ امتیازوری بهتر از هرمنوتیکِ انقلاب محتوای طبقاتی ایدهها را آشکار میکند.
■ ۱۱. در جریان دگرگشت، یعنی در روندی تحولی که از یک بحران به بحران دیگر گذر میکند، به احتمال بسیار به موقعیتی میرسیم که به رژیم تحمیل میشود مشروعیت خود را به “رأی” بگذارد. این میتواند نقطهٴ چرخشِ اصلیِ دگرگشت در سویهٴ بیرونی آن باشد، و حتماً نباید ابتدا به صورت رفراندوم بروز کند. شاید به وضعیتی برسیم که یک عقبنشینی اساسی به رژیم تحویل شود به گونهای که بخواهد با یک پُزِ منعطف و مهربان مشروعیت خود را تعمیر کند. پیامد آن میتواند “رأی” منفی جامعه به رژیم نامشروع از طریقِ حرکات چشمگیر سرتاسری باشد.
در وجه درونی، نقطه اصلی چرخش – که به سادگی تشخیصپذیر نیست – آن نقطهای است که حکومت دیگر توانایی اِعمال اراده به شکلی تعیینکننده ندارد. این نقطه، مرتبط به حادثهای در جمع دولتمردان نیست؛ شاخص بحرانی است در کل رژیم امتیازوری و سازوکار آن.
محتمل است که وجه بیرونی بحران مشروعیت و تحمیل این موضوع به رژیم که خود را به “رأی” بگذارد، به عنوان پذیرش خواست رفراندوم از طرف دستگاه کانونی قدرت تلقی شود. همهپرسی میتواند حادثهای باشد متناظر با تظاهر بیرونی بحران دگرگشت در یکی از حلقههای آن. اما از اینجا لزوما نباید به این نظر رسید که همین جا و همین اکنون شعار رفراندوم شعار درستی است یا کلا باید شعار کانونی ما باشد.
طبعا باید از هم اکنون این خواسته را جا انداخت و تبلیغ کرد. مبارزه سنگر به سنگر میتواند در خدمت آن باشد.
از هم اکنون میتوان در اینجا یا در آنجا مشروعیت رژیم را به رأی گذاشت و با نتیجه منفیای که برای حکومت به بار میآید، سنگری را فتح شده اعلام کرد. مثلا اگر در یک دانشگاه ممکن شود که مدیرِ گماشتهٴ حکومت کنار گذاشته شود، یا در مورد برچیدن دستگاه نماینده ولایت فقیه رأیگیری شود، این “رفراندوم” عمل فاتحانهای است که قابلیت آن را دارد که به سرمشق تبدیل شود.
همواره مهمتر از ضربه زدن به رژیم این است که جامعه نیرومند شود. مبارزه در عرصه جامعه مدنی از این نظر برای نیروگیری جامعه مهم است که همان هنگام که رژیم را پس میزند، بدیل اجتماعی آن را پیش میگذارد.
■ ۱۲. پارسا شریف نوشته است: «در این باب که رهبرانِ جنبش و مآلاً رهبرانِ نظامِ جایگزینِ آینده از دلِ این فرآیند زاده میشوند، توضیح لازم است.» درست است. گمان من این است که رهبری جنبش مسئله مقدم آن نیست. جنبش از طریق سرایت نمادها، مفهومها و شیوهها جنبش میشود و تشخص مییابد. در جریان تشخصیابی هویتِ شخصانی هم مییابد. ما این پدیده را در سطح محدودی در جنبش کارگری و نیز حرکتهای زنان و دانشجویان دیدهایم.
انقلاب با کانون رهبری آن معرفی میشود. اما مبارزه سنگر به سنگر در مراحل نخست آن رهبری مشخصی ندارد. در هر سنگر عملا یک رهبری شکل میگیرد، و در سطح عمومی، آن چه نقش پیشبرنده را دارد، ایدهها و الگوها و روحیهای فراگیر است. در مرحله به هم پیوستگی سنگرهای فتحشده است که موضوع رهبری طرح میشود. در آن مرحله حتما چالش ویژهای برای تعیین کانون رهبری پدید خواهد آمد که پیشاپیش نمیتوان خود را درگیر آن کرد. بر آن البته میتوان پیشاپیش تأثیر گذاشت از طریق تأثیر روی ایدهها و روشها و شیوه سرایت آنها.
یک تفاوت مهم میان دوره کنونی با دوره انقلاب ۱۳۵۷ در کیفیت و گستردگی و نقشی است که رسانه یافته است. در چهل سال پیش فرمول “رهبری یعنی رسانهٴ رهبری کننده” تا حدی درست بود. اکنون درستی آن مطلق مینماید، چیزی که غلوآمیز است. رسانه تأثیرگذار است، اما با ساختن یک دنیای موازی مجازی نمیتواند دنیای واقعی را دگرگون کند.سرنوشت رسانههای جمهوری اسلامی از یکسو و تلویزیونهای لوسآنجلسی از سوی دیگر شاهد این مدعا هستند.
وجهی از نبرد بر سر هژمونی در عالم رسانه اتفاق میافتد. این نبردی سخت است که اکنون پا در مرحله حادی از آن گذاشتهایم. برنده لزوماً کسی نیست که قویترین رسانه را از نظر پوشش در اختیار دارد. سر و صدا مزاحمت ایجاد میکند، آلودگی رسانهای فضا را مسموم میکند، اما رجوع به قاعده و ریشه یعنی جامعه و اتکای مبارزه بر آن، این امکان را پدید میآورد که مدام واقعیت در برابر مجاز گذاشته شود.
■ ۱۳. گفتیم که ما هم اینک در دل بحرانیم. دگرگشت آغاز شده است. مرحله کنونی از این نظر اهمیت دارد که دو بحران درونی رژیم و بحران در نظام امتیازوری – که با خیزش بیامتیازان (کارگران، مالباختگان، بیکاران، جوانان بیآینده، زنان به جان آمده از تبعیض، در یک کلام: باختگان و خستگان) نمود یافت – به هم تلاقی کردهاند و باعث تشدید (resonance) هم میشوند. این همافزایی ممکن است چنان دامنهای یابد که ما وارد مرحله بعدی شویم، مرحلهای که فراگیرتر و شدیدتر است.
مسئله اصلی بحرانزا در درون رژیم مسئله تعیین جانشینی برای خامنهای و کلا یافتن چارهای برای حفظ ولایت فقیه است. اتفاق جالبی بود این که در آخر دوره گرمای خیزش دیماه ویدئوهایی منتشر شد که نحوه گزینش خامنهای به عنوان جانشین خمینی را به نمایش میگذاشت. ویدئوها مشکلات پیدا کردن جانشین را ترسیم میکنند. اینک مشکلات نسبت به سال ۱۳۶۸ بسیار بیشتر شده و دیگر مدیری چون رفسنجانی وجود ندارد که برای حل آنها کارگردانی کند. در هنگام تماشای ویدئوها خوب است که صحنه تعیین رهبر بعدی نظام را تجسم کنیم، آن هم در حالی که در پسزمینه صدای اعتراضها را میشنویم. تعیین رهبر در زمان حیات خود این رهبر اتفاق میافتد. نقشهکشی و دستهبندی و جدال هم اکنون در جریان است و انتشار ویدئوهای مجلس خبرگان در سال ۱۳۶۸ نشانه آن است.
■ ۱۴. به عنوان نوعی جمعبند توجه کنیم به بحثی که مصطفی تاجزاده در یک گفتار ویدئوییدر رابطه با خیزش اعتراضی دیماه مطرح کرده است. مصطفی تاجزاده، که از اندیشمندان جریان اصلاحطلبی است، در این گفتار خطر سوریهای شدن ایران را گوشزد میکند و برای اینکه اثبات کند این خطر جدی است به تشریح چندپارگی در ایران میپردازد. او میپرسد که تفاوت وضعیت کنونی با سال ۱۳۵۷ در چیست و پاسخ میدهد که چهل سال پیش شکاف شاخص در ایران شکاف دولت و ملت بود، اما اکنون در ایران گسلهای مختلفی وجود دارد که تعادل قوای حاصل از آن به انقلاب منجر نمیشود و اگر مخالفان خویشتنداری نشان ندهند و کار به تقابل بکشد حاصل نه انقلاب، بلکه جنگ داخلی خواهد بود. او چندپارگی مردم به لحاظ سیاسی، چنددستگی مخالفان، دخالت خارجی، گسلهای قومی و وضعیت وخیم اقتصادی را عواملی میداند که ایران را مستعد برای سوریهای شدن میکند. او میگوید که اگر در کشور جنگ داخلی درگیرد، مقصر اصلی حکومت است، اما در ادامه به این مقصر اصلی نمیپردازد و خطابهای در دفاع از خویشتنداری اصلاحطلبانه ایراد میکند.
خطر جنگ داخلی و سوریهای شدن وجود دارد، اما نفس چندپارگی خود به خود به آن و تنها به آن منجر نمیشود. چندپارگی میتواند وضعیتهای مختلفی را ایجاد کند که از جمله آنهاست تداوم وضعیت موجود یا آنچه در بالا به عنوان دگرگشت توصیف شد، یعنی بروز بحرانهای پیاپی تا سرانجام به نوعی با حکومت تعیین تکلیف شود.
من بنابر آنچه پیشتر و همچنین در اینجا نوشتهام تکهپارگی (fragmentation) را مهم میدانم. البته معتقدم درباره آن نباید غلو کرد. چسب همبستگی در میان مردم هنوز قویتر از گسستگی است. گروههای مخالف، آنهایی که به “اپوزیسیون” مشهورند (رجوع کنید به این مقاله: سنجش مفهوم “اپوزیسیون”) بازنمای مردم نیستند و نباید دستهبندی میان آنان را شاخص دستهبندی میان مردم دانست. اختلاف اصلی در نفس نظام امتیازوری ولایی است: اختلاف میان بیامتیازان، ممتازان و مُردّدان است. اصلاحطلبان در میان دسته امتیازوران و مرددان جا دارند.
درباره گسلهای قومی هم نباید غلو کرد. تنها گسلی در حد و توانِ بالقوهٴ گسل ترک و غیر ترک میتواند ایران را در هم بشکند. این گسل فعال نیست و بعید است که فعال شود. اگر عامل شیعهگری که زمانی ترک و غیرترک رادر برابر ترکهای سنی به هم پیوند داده، زیر ضربه تند انتقاد جنبش سیاسی قرار گیرد و ناچار شود به خلوت مؤمنان پناه برد، باز بنابر پیشرفتگی مدنی، آمیختگیِ جمعیتی و اقتصادی−اجتماعی و وجود بدیلهای مختلف، احتمال کمی میرود که این موضوع چنان تأثیری بگذارد که باعث جداییطلبی ترکها شود. آدربایجان سنگر تشیع سیاسی نیست. زمانی احمد کسروی به درستی در این اندیشه بود که اگر شیعیگری از میان عواملِ سامانده و تعریفکنندهٴ کشور و به طور مشخص به عنوان پیوند دهندهٴ “آذری” و “فارس” حذف شود، چه چیزی میتواند جای آن را بگیرد (نگاه کنید به این مقاله: کسروی و مسئله هویت سکولار). اکنون نسبت به دوره کسروی میتوان نگرانی به مراتب کمتری داشت. شیعیگری در قالب دین دولتی ورشکسته شده، آذریها تعصب ویژهای روی شیعهگری ندارند و چسب مفروض “ترک-فارس” وا نمیرود، اگر شیعیگری از صحنه سیاست دولتی حذف شود. در شیعهٴ ولاییِ مرکز نقشی از شیعیگری ترکی نمیبینم که در هم شکستن آن در تهران در تبریز مشکلزا شود.
تاجزاده در برشمردن آن شکافها اشاره صریحی به شکاف در میان حکومت نمیکند. اتفاقا چیزی که میتواند جنگ برافزوزد شکافی در درون حکومت است که شاید به صورت یک عمل کودتایی بروز کند، عملی که مستعد است که راهگشای دخالت خارجی شود و شرایط فعال شدن شارلاتانها و لومپنها را به شکلی ویژه فراهم کند.
چیزی که جنگافروزانه نیست اعتراض و مقاومت مدنی است.
آنچنان که شرح داده شد من با تاجزاده موافقم که در ایران موقعیتی مثل سال ۱۳۵۷ وجود ندارد. من هم واقعیت تکهپاره بودن جامعه ایران را جدی میگیرم. اما فکر میکنم اگر بخواهد جنگ داخلی درگیرد، منشأ آن محافل درونی حکومت است. همچنین فکر میکنم میتوان با مقاومت و اعتراضی سنجیده در قالب نبرد سنگر به سنگر، پیوستگی درونی جامعه را تقویت کرد و تا حدی بر مشکل چندپارگی غلبه کرد.
خلاصه کنم:
ما در موقعیت انقلاب قرار نداریم،
ما مجبور به انتخاب میان مشی اصلاحطلبی و جنگطلبی نیستیم،
بدیل جدی سومی وجود دارد که آن جنگ سنگر به سنگر برای تقویت جامعه در برابر حکومت، قدرتهای خارجی و شارلاتانهاست. هر چه عیار دموکراتیک و عدالتخواهانه این مبارزه بالاتر باشد، شانس عبور سالم از بحرانهای دگرگشت بالاتر میرود.
بیشتر بخوانید:
- اکبر گنجی: رابطه میزان مشارکت در حرکت اعتراضی دیماه ۹۶ و انقلاب و گذار به دموکراسی
- نامه سرگشاده محسن مخملباف به مصطفی تاجزاده: اصلاحات شما باعث بقای استبداد شده
- علی شریعت کاشانی: دو توده و دو روانشناسی تودهای: رویداشتی روانْاجتماعی به خیزش اعتراضی دیماه
- علی افشاری: اعتراضات سراسری ۹۶؛ شباهتها و تفاوتها در دو دهه گذشته
- علیرضا ثقفی: آیا اعتراضات مردمی فروکش کرده است؟
- حسین نوشآذر: نظام اسلامی و کارگران: چرا خواستههای کارگران همگانیست؟
- خالد صالح: از ضاحیه تا ساوه: خشم فرودستان از هلال شیعی
- نادر فتورهچی: از «فقر به خشم»، از «خشم به خنده»
- نقد اقتصاد سیاسی − چشماندازهای خیزش اعتراضی کنونی
- امین درودگر: جنبش فرودستان: گوشسپردن به آنها که سخن نمیگویند
- محمدرضا نیکفر: چه رُخ داده؟ چه باید کرد؟
- کمال خسروی: شکست سکوت
- رضا جاسکی: سقوط
- کاوه منافی: وضع از چه قرار است − چند نکته
- امین ریاحی، رضا عرب: در لزوم تشکیل شورا
- کاظم علمداری: چه نمی خواهیم ، و چه می خواهیم
- امید کشتکار: زمستان ۹۶: خیزشی که سرکوب نخواهد شد
- محمدرضا نیکفر : نمودهای کُنشی یک انقلاب بیکُنش
- فرج سرکوهی: آینده و شاخصههای خیزشی که به شورش فرا رفت
- کاوه منافی: تراکم رنج، برآمد اعتراض
- امیر کیانپور: آغاز جنبش خشمگینان و پایان دوران اصلاحطلبان
- در ایران چه میگذرد؟- تحلیلگران پاسخ میدهند
رادیو زمانه