مقدمهای بر فلسفه سیاسی
چرا فلسفه سیاسی؟
این یک اتهام دیرین است که فیلسوفها به جز پیچیده کردن مسایل، هنر دیگری ندارند. بر اساس این اتهام فیلسوف کسی است که به طور انتزاعی و به دور از واقعیات فکر میکند و پرسشهایی میآفریند که نه خود و نه کس دیگری قادر به پاسخ گوئی به آن است. شاید یکی از بهترین پاسخها به این اتهام را هگل، فیلسوفی که بیشتر از همه به افکار انتزاعی و پیچیده و در نتیجه بیهوده متهم شده است، داده باشد: او در اثر خود” چه کسی انتزاعی میاندیشد؟” به این اتهام اینگونه پاسخ میدهد:
“چه کسی انتزاعی میاندیشد؟ انسان بیسواد و نه انسان تحصیل کرده. بنابراین جامعه خوب، انتزاعی نمیاندیشد، چون این کار بسیار ساده است […] قاتلی به دادگاه برده میشود. برای مردم عادی او کسی بیش از یک قاتل نیست. به عبارت دیگر به طورانتزاعی یک قاتل چیزی غیر از این انتزاع، که او یک قاتل است، نیست و توسط این کیفیت ساده تمامی خصوصیات دیگر انسانی او از نظر محو میشود.“[۱] فیلسوف کسی است که بهتر از هر کس دیگری دارای شرایط مشخص اندیشیدن است. انتزاعی اندیشیدن یعنی سیاه- سفید دیدن. ما در زندگی روزمره عادت کردهایم از طریق مفاهیم سادهای همچون زشت یا زیبا ، خوب یا بد، درست یا اشتباه، پدیدهها را در سطح نازلی کاهش دهیم. انتزاعی اندیشیدن یعنی توانایی در کاهش دادن خصلت پدیدهها به دو یا چند مفهوم قابل اعتماد و مورد آشنای ما. از این طریق ما در زندگی به گونهای ساده به احکام و تصمیمهای مشخص و حتی قطعی میرسیم. فیلسوف اما تلاش میکند پدیدهها را تا آنجا که ممکن است به طور مشخص با در نظر گرفتن تمام ویژگیهای آن در یابد. به این دلیل برای او یک قاتل، یک انسان است با ویژگیهای شاید متضاد. به این دلیل زبانی که فلسفه از آن استفاده میکند در بسیاری از موارد پیچیده است. با این حال به گفته گونتر آندرس[۲]، فیلسوف باید رابطه خود را با زبان رایج از دست ندهد و باید بتواند به زبان ساده، مسائل و مشکلات را برای همه عنوان کند. [۳].
با این مقدمه میتوان به نقش فلسفه سیاسی پی برد: فلسفه سیاسی به پرسشهایی میپردازد که شاید برای یک تئوری سیاسی فاقد اهمیت باشد، زیرا یک تئوری سیاسی تنها میتواند به پرسشهایی بپردازد که در چهارچوب آن تئوری مجاز است و قابل بررسی است.
فلسفه سیاسی بر خلاف علوم سیاسی و جامعه شناسی یک علم تجربی نیست و موضوع آن نیز مشاهدات تجربی نمیباشد. علم سیاست به شرایط واقعی دولتها و حکومتها، احزاب، نهادها و موسسات و ایدولوژیهای سیاسی میپردازد. جامعه شناسی، پدیدههای تجربی در زندگی جمعی را مورد پژوهش قرار میدهد. اما فلسفه سیاسی در ارتباط با مسائل و پرسشهای جاری در علم سیاست و جامعه شناسی به پرسشهای اصولی و اساسی در نوع نگرش انسانی در برخورد با پدیدههای تجربی در راه یافتن رهیافتهای مناسب است. به طور مثال یافتن اصول دمکراسی، آزادی، عدالت اجتماعی. در این مورد رابطه تنگاتنگی بین فلسفه اجتماعی، فلسفه اخلاق وفلسفه حقوق وجود دارد که همگی شاخههای فلسفه عملی هستند.. بین فلسفه سیاسی و فلسفه اخلاق رابطه بسیار نزدیکی وجود دارد: محتوای هر دو پرسشهای هنجاری یا نورماتیو[۴] است اما فلسفه اخلاق مسائل فردی را نیز در نظر دارد نظیر این که یک فرد در شرایط مشخص چگونه عمل کند یا اینکه چه رفتاری با دیگران برای یک زندگی سالم باید داشته باشد. مرکز پژوهش فلسفه سیاسی اما صرفا پرسشهای اینستیتوتسیونی[۵] و نهادی است. با این وجود اخلاق تاثیر بسیار زیادی بر فلسفه سیاسی دارد. دشواری رابطه بین فلسفه سیاسی و فلسفه اخلاق را میتوان در دو جریان فکری مهم مشاهده کرد: یونیورسالیسم و پارتیکولاریسم. یونیورسالیسم[۶] معتقد است که میتوان بر اساس نورمهای جهانی به یک سیستم واحدی از اصول اخلاقی و سیاسی رسید. پارتیکولاریسم[۷] اما در بخشهای مختلف سیاسی و اجتماعی در جستجوی اصول اخلاقی متفاوت و متناسب است.
در سنت ارسطویی، فلسفه عملی آن بخشی از فلسفه است که مربوط به رفتار عملی و هدفمند انسانها میشود، بر خلاف فلسفه تئوری که به شناخت و درک پدیدهها میپردازد. فلسفه سیاسی آن بخش از فلسفه عملی است که مربوط به موضوع نهادهای حکومتی است که در گذشته فلسفه حکومتی نام داشت. تفاوت بین فلسفه سیاسی و تئوری سیاسی، همانطور که اشاره شد دراین است که در فلسفه سیاسی هر نوع پرسشی مجاز است، زیرا فلسفه سیاسی محدود به یک تئوری مشخصی نیست. در تئوری سیاسی پرسشها در چهارچوب تئوری مورد نظر قابل بررسی است. به عبارت دیگر فلسفه سیاسی همواره دارای یک گشودگی هرمنوتیکی[۸] است که هیچگاه به درک حقیقت کامل نمیرسد. در فلسفه سیاسی شاهد تئوریهای بسیار متنوع هستیم که بنا به تعبیر و تفسیرهای گوناگون به تصویرهای کاملا متناقضی میرسیم.
خاستگاه فلسفه سیاسی مفهوم حکومت است. حکومتها نهادهای قدرتمندی هستند که بر زندگی افراد و گروهها در جامعه. به اشکال مختلف نظیر وضع قوانین اساسی برای حفظ امنیت اجتماعی و اقتصادی تاثیر میگذارند. حکومت از نظر ماکس وبر[۹] مظهرتسلط و قدرت است که در چهارچوب سرزمین جقرفیایی مشخصی در قانونگزاری و اعمال زور عمل میکند. به عبارت دیگر دو فا کتور تشکیل دهنده حکومت از نظر وبر سرزمین و اعمال زور است. بنا به جورج جلینک[۱۰] میتوان فاکتورهای دیگری نیز به آن اضافه کرد به طوری که میتوان گفت: حکومتها:
۱) صاحب یک سرزمین هستند. ۲)از مردم خود حمایت میکنند و رابطه تنگاتنگی با آنها دارند. ۳)توسط یک دولت با یک قدرت اجرائی بر اساس قوانین تعریف شدهای هدایت میشوند. ۴) از نظر سیاسی مستقل هستند و از نظر حکومتهای دیگر چنین نگریسته میشوند.[۱۱]
فلسفه سیاسی تاریخچه بسیار کهن دارد که ریشه آن را باید در یونان قدیم به ویژه درآثار ارسطو جست. رهیافتهای فلسفه سیاسی در آثار افلاطون، ارسطو، هوبز، سپینزا، یوم ، روسو، کانت ، هگل، مارکس ،هایدگر ، آرنت ، پوپر ، ادرنو، هورکهایمر و در زمان حاضر رولز ، سن، دورکین،هابرماس ، هونس و بسیاردیگر از اهمیت مهمی برخوردارند.
لگیتیماسیون
لگیتیماسیون[۱۲] یعنی مشروعیت قانونی و حقوقی یک حکومت که بدون آن قادر به اعمال قدرت نیست. بدون چنین مشروعیتی حکومت فاقد قدرت اجرائی برای اداره امور جامعه خواهد بود.. از طریق لگیتیماسیون حکومت به توجیه رفتار و ضرورت وجود خود میرسد.. سیستمهای سیاسی قبیلهٔای یا کهن قدیمی با گروههای کوچک تک رهبری ، به یک حکومت و در نتیجه لگیتیماسیون احتیاجی ندارند. حکومت با لگیتیماسیون یکی از ویژگیهای جوامع بزرگ است. اما اگر لازمه مشروعیت قانونی وجود قانون است، این پرسش پیش میاید که چگونه حکومتی که خود قانونگزار است، بر اساس همان قانون، دارای لگیتیماسیون یا مشروعیت قانونی میشود؟ در پاسخ به این پرسش باید بین دو مفهوم لگیتیماسیون اخلاقی و لگیتیماسیون پراگماتیکی فرق گذاشت. لگیتیماسیون در بافت پراگماتیکی آن موفقیت یک حکومت در گرداندن ساختاری یک جامعه است، به طور مثال تامین امنیت، سیستم خرید و فروش، ساختار شهری در خانه سازی و فراهم آوردن امکانت در تامین نیازهای اولیه، سیستم درمانی و تحصیلی به یک حکومت لگیتیماسیون پرگماتیکی میدهد. لگیتیماسیون اخلاقی اما آنگاه است، که در تدوین قوانین اساسینمایندگان، همه اقشار راشرکت دهد و به حقوق اولیه همه افراد در آزادی و حق مالکیت احترام گذارد. برای توجیه لگیتیماسیون حکومت باید دو دیدگاه کاملا متفاوت را متمایز ساخت. دیدگاه اندیویدوالیستی[۱۳] بر فرد و توانایی او در اتخاذ تصمیم در باره نوع و شیوه حکومت استوار است. برخورد این دیدگاه با نورمها همواره از این موضع است، که به اصل فردیت لطمه وارد نشود. دیدگاه کلکتیویستی[۱۴] به دنبال رهیافتهایی است که قدرت حاکمیت را بر کلیت جامعه استوار میکند و به نظر افراد بی توجه است. رهیافتهایی نظیر خدا، مذهب ، خلق ، پرولتاریا و وعده خوشبختی کل جامعه، با تکیه به یک اصل مطلق از واقعیت زندگی انسانها چشم میپوشند و حفظ حاکمیت بر اساس رهیافتهای ایدئولوژیک هدف اصلی لگیتیماسیون کلکتیویستی میشود. از سوی دیگر میتوان بنا به رهیافت مورد نظر در ایدههای کلکتیویستی تمایزهایی گذاشت. یکی دیگر از تفاوتهای اصولی در توجیه لگیتیماسیون دیدگاههای متفاوت بین لیبرالیسم و پرفکسیونیسم است. برای لیبرالیسم ضمانت آزادی، اما برای پرفکسیونیسم رسیدن کامل به هر چیز دیگری که برای پایداری حکومت ممکن است، هدف اصلی حکومت است. ویژگیتئوریهای لیبرالی لاک و کانت در این است که فرد در مرکز فلسفه سیاسی قرار میگیرد و حقوق فردی به ویژه حقوق بشر و حقوق شهروندی، در مرکز توجه هستند. حکومت از نظر تئوریهای لیبرال باید همواره در خدمت افراد باشد و ضامن آزادی شهروندان باشد. جان رولز[۱۵] این اصل لیبرالی را در یک فرمول خلاصه میکند: „اصل پلورالیسم خردمندانه“ [۱۶] از نظر رولز اندیشههای متفاوت و ناسازگار در جامعه نباید به هیچ وجه دلیلی برای آن باشد، که حکومت از یک اندیشه علیه اندیشهای دیگر حمایت کند. حکومت باید نقش داورانه و فرمالی خود در میان برداشتها و اندیشههای متفاوت یا متضاد افراد و گروهها را ازدست ندهد و همواره برای همزیستی مسالمت آمیز همه اندیشهها و تکامل پلورالیسم در جامعه کوشا باشد. بر خلاف لیبرالیسم جریان فکری پرفکسیونیسم به دنبال هدفهایی است که حکومت به واقعیت پیوستن کامل آن را برای همه افراد جامعه ایده ال میبیند. متفکرانی نظیر افلاطون، ارسطو، توماس فون اکوین، لایبنیتز، هگل، مارکس و نیچه را میتوان در این جریان فکری دید. به طور مثال از نظر مارکس انصراف از مالکیت خصوصی در جامعه، هدف یک جامعه کامل را دارد که افراد آن در خوشبختی زندگی کنند. یا در فلسفه افلاطونی به پادشاه رساندن فیلسوف، شکل ایده ال و کاملی از قدرت و تسلط میدهد که همه مردم با اطاعت از او در خوشبختی زندگی کنند. یا تصور کاملی از انسان به عنوان فرا انسان یا „انسان نو“ در افکار نیچه برای تکامل افراد و رسیدن به خوشبختی تصویر دیگری از پرفکسیونیسم است. از سوی دگر شاید بتوان دیدگاه لیبرالی را نیز یک نوع پرفکسینیسم به شمار آورد، که بنا بر آن هر فرد به عنوان یک شهروند با حقوق مشخصی شناخته میشود. اما وابسته به نوع برخورد با نورمهای نظیر آزادی و عدالت اجتماعی میتوان بین این دو جریان فکری تفاوت گذاشت.
تئوریهایی نیز وجود دارند، که برای آنها هیچ دلیلی وجود ندارد، استدلالی برای وجود حکومت داشته باشند و به همین دلیل لگیتیماسیون یک حکومت در چهارچوب این تئوریها مفهومی ندارد. به طور مثال مارکس[۱۷] از طریق تاریخی به اصل وجود سیستمهای سیاسی مختلف میرسد و پیدایش حکومتهای مختلف در دوران تاریخ بر اساس ماتریالیسم تاریخی خصلتی اجباری و دترمینیستی مییابد.فاکتورهایی که برای چنین روندی تعیین کننده هستند، قدرت، مالکیت و روابط تولیدی میباشند. مارکس همچنین تلاش کرد، از طریق فاکتهای تاریخی شکوفائی انقلاب فرانسه را توجیه کند. برای مارکسیسم فردیت و ایدههای انسانی، تمایلات و آرزوهای آنها که میتوانند مسیر یک جنبش یا انقلاب را عوض کنند، نقشی ندارد. دیدگاه تاریخی به حدی در اندیشه مارکسیستی قوی است، که حتی کمونیسم به عنوان مرحله آخر ماتریالیسم تاریخی ، نه به عنوان یک آرزوی تاریخی، بلکه به طور علمی پیشبینی میشود. مثال دیگر نیچه[۱۸] است که اندیشه سیاسی او بر یک عنصر فردگرای غیر اخلاقی استوار است. بر این اساس همه رخدادهای سیاسی-اجتماعی در نتیجه اراده پشت پرده برای دینامیک قدرت میان افراد با قدرت و نفوذ است وانسان عادی هیچ شانسی در این میدان نبرد ندارد. رهنمود نیچه در این نبرد این است که افراد باید به طور آزاد فارغ از نورمهای اخلاقی وارد میدان شوند ودر آزادی کامل، دینامیک قدرت را شکوفا کنند. حکومت در این بافت یک ساخت مصنوعی است که مردم مجبور به پذیرش آن شدهاند و به این دلیل هر نوع لگیتیماسیون حکومت برای نیچه بی مفهوم میشود.